- ف .ن
- جمعه ۸ شهریور ۹۸
- ۰۰:۳۴
- ۰ نظر
بسم الله
حین انجام دادن کارهای قبل خوابم، حین راه رفتن و گذشتن از در آشپزخانه و در راهروی پشتی و در اتاق خیاطی و در اتاقم، نیم نگاهی هم به تلویزیون میانداختم. شبکه نسیم. برنامه دورهمی. مامان هاجر با چشمهای معلق در عالم خواب و اتمسفر زمین، مشغول دیدن این برنامه بود. مهمان داشتند. مرحوم داریوش اسدزاده. خدایِ جان، خدایِ آدمقشنگها رحمتش کند. مدیری از او سوال پرسید. آیا احساس خوشبختی دارید عمیقا؟
او ماند و یک سوال. او یک مردِ پیر بود. ۹۴ سال روی زمین زندگی کرده بود. حالا یک سوال جلوی عمرش، قد علم کرده بود! مساله وحشتناکتر از این حرفها بود. او دیگر نزدیک به رفتن بود. البته که همهمان هر لحظه نزدیک به این رفتن هستیم. اما او شاید، خودش را نزدیکتر از منِ جوانِ هارت و پورت داشته، به لحظهی رفتن، حس میکرد. تمام شد. حس آن لحظهاش. زندگی روی زمین تمام شد. فرصتم برای زیستن روی کرهی زمین تمام شد. تمام شد. تمام شد. ثمرهاش؟ چه شد؟ چه کردم؟ آه خدایا. چه زود. چه زود. چه زود.
پماد را در یخچال گذاشتم. به اتاق آمدم. فرصت زیستن روی زمین!!!