بسم الله
همشهری داستان ویژهی جام جهانی را برداشتم. ورقی زدم. یادم است که قبلا چند برگی از آن خوانده بودم. دوباره خواندم. همان روایت اول را. راستش اینکه عاشق فوتبال باشی هیچ ربطی به جنسیت ندارد. من میتوانم یک کتاب از خاطرههای قشنگم از فوتبال دیدنم بنویسم. میتوانم یک سریالِ فوتبالی بسازم. و حتی رادیو شبی ویژهی سر و کله زدنهای موقعِ تماشایِ فوتبال به گوش همهی مردمِ جهان برسانم. بعضی سکانسهای زندگی را نمیشود با هیچ کلمهای توضیح داد. مثل وقتی که کلی پوست تخمه روی زمین ریخته شده با وجود اینکه سفرهی بزرگی وسطِ هال پهن کردی. دانستن اینکه چرا وقت تماشای فوتبال تو نمیتوانی پوست تخمهها را مثل آدمیزاد در ظرف یا روی سفره بیندازی خودش، یک تست روانشناسی است. حتی یک تستِ کامل و جامعِ علمیِ آدم شناسی. شبهایی را که تا نیمههایش بیدار میمانی تا تقابلِ رئال مادرید و بارسلونا را ببینی چطور میخواهی برای آدمهای #نهبهفوتبال شرح بدهی؟ بدوبیراههای حینِ گل خوردنِ تیمت را چطور؟ اصلا در ده دقیقه سه گل بزنی و برنده شوی را حتی؟ این خودِ زندگی است. این هیجانهایی که نمیدانی چطور احاطهات میکند ولی میدانی دوستش داری! این شکستهایی که تو را روی زمین میاندازند ولی وقتی به هزاران تماشاگرت نگاه میکنی و اشکهای گرمِ بچههای قد و نیم قد را میبینی و تصمیم میگیری باز هم بجنگی. این خودِ زندگی است. انگار در قلبت توپخانهها شروع به حمله کردهاند. حمله به نتوانستن. حمله به باختن. شاید الان من هیچ روزنهای پیدا نکنم تا برای یک بار هم شده خودم را تماشاگرِ روی صندلیهای جام جهانی ببینم اما بالاخره این روزنه ایجاد میشود. و من هم روزی بدون نگرانی از بلندیِ صدایم، جیغ میکشم :)
همشهری داستان ویژهی جام جهانی را برداشتم. ورقی زدم. تسبیحِ در دستهای مامان هاجر به یادم آمد. وقتِ بازیِ ایران و عراق. وقتِ همان بازیای که هی گل میزدیم و هی گل میخوردیم. وقتِ همان بازیای که باختیم.
زندگی همین است. علیرضا بیرانوند پنالتی رونالدو را مهار کند و گلهای بدی در لیگ داخلی بخورد.
زندگی همین است.
|لبخند