بسم الله
می فرمایند که:
《حتی خدا رو قسم میدم خیلی زیاد تا که بیای، یعنی میشه بیای؟》
خب، زندگیست دیگر. آدم است دیگر. قرار گذاشته با خودش که اول برود سراغ ماه و خورشید و فلک و افلاک، بعد بیاید سراغ خدا. حالا اینکه نمیفهمد اگر هِی دورِ خودش میچرخد و تهِ بینتیجهی قصهاش را میبیند و دست کوتاه شدهاش را جلوی چشمهایش تلوتلوخوران نظاره میکند و پایش از وجب کردنِ کوچهها و خیابانها تاول میزند تقصیر خودش و ماه و ستاره و خورشید و فلک و افلاک است نه خدا، دیگر کاری از دستمان برنمیآید. آدم است دیگر. میفرمایند:
《سعیمو کردم، نگه دارم تو رو با همه سختی》
خب، آدم است دیگر. سعیها میکند. خون دلها میخورد. به جان زمین و زمان میافتد. چرا؟ چون غم دارد. و غمش کس نداند. وقتی غم داری و کس نداند، وقت چیست؟ وقت اینکه همان کسی که از اول همه چیز را میدانست بیاید وساطت کند و حالت را بخرد. پول زیاد دارد. در مملکتش نرخ ارز هِی بالا و پایین نمیرود. دلار و قیمتش و ریال و ارزشش بندانگشتی برایش مهم نیست. این همه باحال، این همه کاردرست، این همه محکم که هیچ چیز درش اثر و نفوذی ندارد کجا پیدا کنیم؟ اصلا همین باحالِ سرمایهدارِ عالم، به دردم میخورد فقط. به {دردی} که دلم نمیخواهد درمانش کنم. اما فقط گوش میخواهم برای اینکه به هم زل بزنیم. آدم است دیگر. اینقدر آشفته و هراسان و درگیر با خود، و غافل از خدا که 《حتی خدا》 فقط راه است.
وقتش است که بگویم من یک آدمم.
#ندانماینسفرکیمیرسهسر