بسم الله
مامان هاجر، این روزها خوشحال است. پشتِ تلفن قربانصدقهام میرود. میخندد. سربهسرم میگذارد. از رفت و آمدهایش به خانهی عمه و عمو و خاله میگوید. از مهمانیهای افطاری. از سحری پختنهایش. از حالِ خوبِ خواهر دومی. از فاطمهساداتی که میگوید برایش از تهران اسباب بازی بخرم، از پدر که سلام میرساند و خسته بوده و خوابیده است، از مسائل و حاشیههای زمین خریدنِ خواهر دومی، از پادردِ خودش، از ازگیلهای حیاط که تا وقتی برگردم حتما روی درخت برایم میگذارند، از من میپرسد. درسم، حالم، حوصلهام، غذایم، خوابم، رفتم، آمدم.
مامان هاجر که روی صفحهی گوشیام میآید بچههای اتاق به خنده میافتند. چون قرار است چند دقیقهای با این زنِ پنجاه و هشت سالهی شمالیِ آفتاب سوختهی شوخطبعِ اهلِ دلِ روشنفکر، بگوییم و بخندیم.
مامان هاجر،
برای آسایشِ اسماعیلهایش،
سالهاست کوههای زندگی را
دویده است.
دوستش دارم.
باشد، همچنان، تا بعدِ من.