بسم الله
خوابت میآید. چشمهایت را میبندی و زیر چادر گلگلیات میخزی. نمیخوابی. گوشی را روشن میکنی. گالری را باز. عکسهایش. یکی یکی مرور میشوند. از بچگیاش تا همین چند روز پیش. دوست داری. نگاه کردن به او را دوست داری. انگار کنار گل سرخ مخملی حیاط خانهی پدریات ایستادهای و گلبرگهایش را نوازش میکنی. انگار آب گرفتهای به ریشهی درختِ انار. انگار مشغول پهن کردن پیراهنِ بلند چیندارت روی طناب وسط حیاط هستی. انگار لیوان چایت را پر کردهای و روی پلهی سوم نشستهای و به شکل ابرها نگاه میکنی. همه چیز لذت بخش است. همهی کارهایی که گفتم. مثل نگاه کردن به او. مثل دیدن او. مثل دیدنِ مداومِ او. مثل دیدنِ مداومِ راه رفتنِ او.
خوابت میآید. چشمهایت را میبندی و نگاهت میکند...
#اردیبهشت