- ف .ن
- يكشنبه ۶ مرداد ۹۸
- ۲۰:۵۳
- ۰ نظر
بسم الله
چشمهایی را که همیشه خستهاند دوباره میبندم. میخوابم؟ نمیدانم. انگار میخوابم. پنکه را روشن نکردهام. پتوی نازک مادر را هم روی تنم و سرم کشیدهام. میخوابم؟ نمیدانم. از لایِ تور پنجره به آسمانِ روشن نگاه میکنم. شاخه و برگهای درختان نارنج حجم آسمان در چشمهایم را کم کرده است اما هنوز نگاهم پر از آسمان است. میخوابم؟ نمیدانم. صدای اذان مغرب میآید. ریز. مثل لرزشی که در وجودم حس میکنم. ریز. مثل ترسی که به جانم چنگ میزند. ریز. زلزله است؟ نمیدانم. دست روی تخت میگذارم. انگار دست روی زمین گذاشتهام. میخواهم حرکت زمین را حس کنم. میخواهم جابهجایی زمین را وصل کنم به قلبم. بگویم این لرزشِ قلبم بخاطر جابهجایی زمین است نه ترکهای قلبم. خانهی قلبم هنوز محکم است حتی اگر شبِ قبلش با مثل مجسمهی مهدی یراحی و بیت آخر محسن یگانه لبهی تخت نشستهام و دست روی دهانم گذاشتهام و گریستهام. میخوابم؟ نمیدانم. دستم میلرزد. ریز. قلبم میلرزد. ریز. زلزله است؟ نمیدانم. بلند میشوم. صدای اذان تمام میشود. وضو میگیرم. نماز میخوانم. شوهر خواهرم از کار برمیگردد و میگوید زلزله آمده بود. متوجه شدید؟ پس زلزله بود...
بسم الله
وقتی زلزله میآید من میروم، از حالت عادی به وضعیت قرمز. و در چنین وضعیتی فقط دلم میخواهد با کسی حرف بزنم و بیدار باشم. یعنی باید با کسی حرف بزنم و بیدار باشم. درغیر اینصورت من به خونِ غلیظ مبتلا میشوم. خون غلیظ چه بلایی سرِ صاحبِ آن جسم میآورد؟