بسم الله
هیچوقت مسئله ای به نام کنکور، برایم مهم نبود. نمی خواستم مهمش کنم. که اگر می کردم باید در این چهار سال، اتفاق می افتاد. مهمش نکردم و راحت از کنارش گذشتم. چون نمی دانستم از آن چه می خواهم. در حالایِ حالایِ خودم، اگر غوغای درونم را توان خاموشی ندارم، نه برای کنکور است، نه برای مهم شدن مسئله ای به نام کنکور، نه برای حرف آدمها، و نه برای خودم، که فقط برای مهم ترین علت زندگی کردنم است. نمی خواهم پشت این معـ ـبر بمانم. من برای عبور آمده ام. برای عبور خلق شده ام. برای عبور زندگی می کنم. من مأمور شده ام به عبور از معـ ـبرها. حالا این انتظاری که پایانش را در دست خود نمی بینم، دارد جنگ داخلی به راه می اندازد. با خویش، با آدمها، با اشیاء، با زمان. با هر آنچه که جلوی راهم سبز شود. جنگ داخلی ام عواقب دارد. مثل تصمیم به خانه نشینی تا اینکه ببینم پشت این معـ ـبر چه خبر است. نمی خواهم فامیل را ببینم. دوستانم را ببینم. به کتابخانه بروم و تردید داشته باشم که چند کتاب مورد نظرم را بردارم یا برندارم. حتی با دنیای اینترنت هم کمی قهر کنم. کمی دوری. کمی خلوت. اما این اضطرابِ مزمن، نه اینکه خودِ مرگ، بلکه مانند مرگ است. هر چه از آن دوری کنی، بیشتر به تو نزدیک می شود. آسایشی نمی یابم. تا لحظه ی عبور. تا لحظه ی عبور.
توکلت علی الله