۱۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جدیدهای سال 1396 خورشیدی» ثبت شده است

376 + 588

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۴ مرداد ۹۶
  • ۰۱:۳۱
  • ۰ نظر
بسم الله

نمی دانستم امروز در تقویم رنگی رنگی، روز هم کلاسی های قدیمی ست. دوستی های قدیمی. نمی دانستم اما وقتی فهمیدم، لب خند گُنده ای زدم. آخر، از قضایِ روزگار، امروز، در بازار و تاکسی، هم کلاسی قدیمی ام را دیدم. سمیرا. میگفت من هم شناختمت ولی شک کردم که خودت هستی. راستش من شناخته بودمش، اما یک خصلت آزاردهنده ای دارم به نام خجالتی بودن برای اینکه آغازکننده ی یک گفتگو باشم. بالاخره بر خودم پیروز شدم و گفتگوی کوتاه داخل تاکسی مان شکل گرفت. گفت کارشناسی مهندسی پزشکی گرفته. و منتظر نتایج ارشد است. من هم گفتم در چه وضعیتی هستم. لب خند زد. همیشه لب خندهای قشنگی میزد. سمیرای خوش چهره یِ صدا ظریف که متأسفانه محل زندگی اش را به اشتباه گفتم. متأسفم. کمی در دوستی هایم عقب می مانم. من هنوز از هزار تویِ خودم بیرون نیامده ام و این، دوستانم را می رنجاند.

376 + 587

  • ف .ن
  • يكشنبه ۲۲ مرداد ۹۶
  • ۲۰:۰۵
  • ۰ نظر
بسم الله

وسط دویدن، کم آورده بودم. در گوشم هندزفری بود و آهنگ لبیک پخش می شد. نمی خواستم قبل تمام شدن آهنگ کم بیاورم. نمی خواستم بایستم. پاهایم هنوز توان داشتند ولی تنبلی می کردند بیشتر به خودشان سخت بگیرند. نفس عمیق کشیدم. نفس عمیق کشیدن در حین دویدن یکی از سخت ترین کارهاست. به خودم گفتم من می توانم. باید این آهنگ تا آخر پخش شود بعد بایستم. موقعیتم خوب نبود. مکان دویدنم در خانه بود و باید دور خودم می چرخیدم به جای اینکه یک مسیر مستقیم را می دویدم. پاهایم به التماس افتاده بودند ولی باید آهنگ تمام می شد. گفتم من می توانم. بلند گفتم. پاهایم شنیدند. ادامه دادند. بالاخره آهنگ تمام شد. من هم ایستادم. آب خنکی که روی بدنت می ریزی بعد ورزش، از لذت بخش ترین جایزه های دنیاست. وقتی پوشه ی آهنگ ها را باز کردم و مدت زمان آهنگ لبیک را دیدم فهمیدم طفلی پاهایم. 4 دقیقه و 34 ثانیه. تمرین خوبی بود. برای شروع #نه به کاهلی خوب است. کاهلی بنده ی دنیا می کندت. فردوسی گفته است. خوب گفته است. که آزاده را کاهلی بنده کرد.

376 + 568

  • ف .ن
  • دوشنبه ۱۶ مرداد ۹۶
  • ۲۰:۵۱
  • ۰ نظر
بسم الله

فکر می کنم خوشحالم. و از خداوند میخواهم یک ماه بعد وقتی نتایج انتخاب رشته آمد، خوشحال تر باشم. فرقی نمی کند در چه سنی بخواهی تحصیل علم کنی، همینکه بدانی از خودت و دنیایت چه می خواهی کافی ست. می خواهد در 18 سالگی باشد، یا 81 سالگی. شاید هم مثل من در 22 سال و 1 ماه و 8 روزگی.

376 + 567

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۱ مرداد ۹۶
  • ۲۰:۲۵
  • ۰ نظر
بسم الله

میخواستم آخر این هفته را در مشهد با شادیِ تولد امام رضا علیه السلام بگذرانم،
اما قرار است در شهر خودم سیاه بپوشم و در غم از دست دادن پسر عمه ی 29 ساله ام گریه کنم.
فاصله ی شادی و غم هیچ است. چه دنیایِ عجیبی.

امضا
لب ـی که خندان نیست.

376 + 560

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲ مرداد ۹۶
  • ۲۱:۵۰
  • ۰ نظر
بسم الله

جوان ها به اعتماد نیاز دارند. به تصمیم گیری های بزرگ و تلاش پر از اشتیاق و نگاه کردن به پشتشان. نگاه کنند و ببینند تعدادی آدم غریبه و آشنا، با چشم های خندان، مصمم و دعاگو، حامی شان هستند. جوان ها، جوانه اند. آب کافی و نور خوب و خاک درست نداشته باشند بسته می مانند. رشد نیافته ترین موجودِ عالم می شوند. جوانِ بسته، از ته سیگارهای کف خیابان هم بی مصرف تر است. اعتماد، به قدرتِ جوانِ جوان، به ذهن بزرگش، به دست های در حرکتش، به نگاهِ کنجکاوش، به قلب سر از پا نشناخته اش، بزرگ ترین کاری ست که یک آدم بزرگ می تواند انجام دهد. از دیشب تا به حالا، همین حالایِ حالا، که با چند کلامِ تیز، داشتند جوانه یِ من را اذیت می کردند، در فکر این هستم که جوانم. به اعتماد نیاز دارم. به چشم های خندان و مصمم و دعاگو، اما اگر نباشد، چه اتفاقی می افتد؟ قصه تمام می شود؟ جوانه ام به کل بسته می ماند؟ خم می شود؟ فکر می کردم چنین می شود ولی از زمانی که با یکی از دوستانم حرف زدم، با ماهی قرمزِ این دنیای تق تقی، فهمیدم هنوز هیچ چیز عوض نشده. من همان دختر مبارزِ شهرم. همان آدم عجیبِ خاندان. همان مسئله یِ سربسته یِ خانواده. همان آهنربایِ کم جذابِ دوستان. همان تلاش گری که تلاش را به شکل فانوس می سازد و روی طاقچه ی خانه می گذارد. ماهی قرمز گفت بجنگ تو، و من سراپا تصمیم، آخرین حرفهای نزده ام را در قالب پیامی نوشتم و به تلگرامشان فرستادم. من جواب بی اعتمادی را با خبرهای خوب می دهم. نگاه های سست به من، روزی شگفت زده می شوند. به نیروی بزرگ خداوند که در قلب تک تک جوان هایِ تلاش گر، حضور دارد ایمان دارم.

376 + 553

  • ف .ن
  • شنبه ۳۱ تیر ۹۶
  • ۲۳:۲۱
  • ۰ نظر
بسم الله




مشغول کار کمکی در کتابخانه. ثبت شود برای روزهایی که از این کتابخانه ی قشنگ و مهربان، دور هستم و نمی توانم با پارتی بازی، چند تا چند تا کتاب بگیرم.

*در تصویر کتابدار مشغولِ بارکدخوانی

376 + 550

  • ف .ن
  • جمعه ۳۰ تیر ۹۶
  • ۱۵:۰۶
  • ۰ نظر
بسم الله

امسال، هنوز فرصتش برایم پیش نیامده به سینما بروم. اما برنامه ام را مرتب می کنم تا بتوانم حداقل رگ خواب را در سینما ببینم. و شاید ساعت 5 عصر. اما فیلمی که خیلی دوست داشتم در سینما دیدنش را تجربه کنم، ماجرای نیمروز بود. فیلمی که بخاطر ساخته ی قبلی محمدحسین مهدویان، ایستاده در غبارِ شریف، مشتاقانه پیگیر افتخاراتش در جشنواره بودم و دیدم که چطور با او برخورد شد. کنجکاو شدم. اما کنجکاوی ام زود رفع نشد، تا همین چند روز پیش. بالاخره خریدمش و دیدم. برای من تصاویری متحرک در پیِ هم، با یک داستان نبود. از هر اتفاقش، دیالوگش، نگاهش، اسامی اش، سرنخ دستم می آمد. چراهای بسیار. آنقدر که فیلم را متوقف می کردم، در اینترنت به دنبال ارضایِ ذهن شلوغم می رفتم. اما اینترنت هیچوقت سیرابت نمی کند. باید کتاب خواند. باید تحقیق کرد. مستندِ مستند. به کتابخانه که رفتم، به کتابدار گفتم درباره ی سال 1360 اطلاعات می خواهم. کتاب داریم؟ جستجو کرد. دقیق نبود اما یک کتاب بالاخره دستم آمد. رازهای دهه شصت. چون کتابی تخصصی ست، یعنی فضای سرگرم کننده یِ داستانی ندارد، خواندنش بی شک، برایم دو سه روزه تمام نمی شود. پس آرام آرام می خوانمش. حتی خواندن این کتاب را هم باید متوقف کنم، در اینترنت جستجو کنم. من خیلی ها را نمی شناسم، خیلی اتفاق ها را نمی دانم، خیلی ماجراها را اصلا ندیده ام. پس باید آرام پیش بروم. هر اسم و رسم مبهم را رها نکنم و پیگیرش باشم. مثل خیلی از اشخاص که نمی دانستم گذشته شان چیست و البته نباید به ویکی پدیا اطمینان کرد. باید رفت جلو. درباره شان خواند. اما کاش مستندات در اختیار همه ی جوان ها و جویندگان حقیقت بود. امسال، هنوز فرصتش برایم پیش نیامده به سینما بروم ولی اگر به عقب برگردم باز هم فیلم ماجرای نیمروز را در سینما نمی دیدم. کنجکاوم می کرد. شلوغم می کرد. باید می خواندم. جستجو می کردم. نگاه می کردم. دیوانه ام می کرد. تا بفهمم. و چون وقتش را نداشتم حتما افسرده می شدم. ماجرای نیمروزها را باید با دفترچه یادداشت و خودکاری در دست دید.