بسم الله

تصور من از آینده

صدای گوشی را از اتاق کارم می‌شنوم. لقمه‌ی صبحانه‌ را در دهان می‌گذارم و به سمت اتاق می‌روم. در را باز می‌کنم. برگه‌های سفید و خط‌ خطی شده روی فرش موردعلاقه‌ام که هدیه‌ی مامان و بابا بود پخش شده‌اند. لپ‌تاپ هنوز روشن است. در خط اول صفحه‌ی word نوشته شده: فصل هفتم. آخرین فصلِ داستان جدیدم. پرده‌ی فیروزه‌ایِ اتاق تکان خورد. نسیمِ سخنگویِ بهار بود. اواسط اسفند ماهِ سی و یک سالگی‌ام بود. گوشی را بالاخره بین برگه‌های مقاله‌ی به عربی ترجمه شده‌ام، پیدا کردم. «مامان هاجر». جواب دادم: «فردا تولد هفت سالگی بچه‌ی داداشته. یادت نره تماس تصویری بگیری. خیلی خوب می‌شه خودت موقع باز کردن هدیه‌ات بهش تبریک بگی.» لقمه را قورت می‌دهم و «چشم» می‌گویم. به قاب‌ عکس‌های تک نفره و چندنفره‌ی خانواده‌ام که روی دیوار سفیدِ اتاق جای گرفته‌اند نگاه می‌کنم. چندتایی کوچک، چندتایی مسن، چندتایی پیر، اما امیدوار. لب‌خندهایشان. به قاب متفاوتی که بین عکس‌هاست خیره می‌شوم. دوستش دارم. دوباره گوشی به صدا درمی‌آید. «سلام فاطمه جان. فردا حرکت داریم به سمت لبنان. برای ادامه‌ی کار اون تحقیق، با گروه می‌ریم. میای؟» «تنهایی؟» «نه. اون از قبل اوکی داده.» «پس حتما میام.» با خنده خداحافظی می‌کند. ساعت روی گوشی 09:45 دقیقه را نشان می‌دهد. چرا هنوز برنگشته؟!


+ متشکرم از جناب ارسنجانی برای دعوتشون. :)
+ من کسی را دعوت نمی‌کنم. نوشتن درباره‌ی چنین موضوع مه‌آلودی، سخته. خیلی سخت.