- ف .ن
- پنجشنبه ۳ خرداد ۹۷
- ۱۵:۳۵
- ۰ نظر
بسم الله
میخندیدم. مثل آدمِ مست که ناهشیاریاش پیداست، پیدا بود که پایم محکم به زمین نمیچسبد. پیدا بودم، که فقط میخندم. که فقط راه میروم. که فقط حرف نادرست آدمهایی را که اهل دل نیستند میشنوم و رد میشوم. که فقط دلم میخواهد از مردمِ همیشه رَونده، عکسهای تکانخوردهیِ تار شده بگیرم. که فقط به آمدههای در دلم فکر کنم و به زود رفتنهایشان به جایِ قورت دادن غصه، اخم کنم. میخندیدم. مثلِ خودم. مثل دختری که از رقصیدن چادرش به هیجان میآید و دلش دست میخواهد. بچه که بودیم چه راحت دست همدیگر را میگرفتیم و حالا، چه راحت دستهایمان حسرت شدهاند. میخندیدم. نردههای دانشگاه تهران برایم سوژه خوبی شده بود. و البته آن پسرِ غریب یا غریبهای که آن سوتر نشسته بود و به نمیدانم چه آهنگی گوش میداد. از او هم عکس گرفتم. تار شد. خوب شد که تار شد. میخواستم بروم رو به رویش بایستم و بگویم که میخواهم از او عکس بگیرم، اما مگر چند بار شده که بتوانیم آدم باشیم و جنسیت را کنار بگذاریم؟ میخواستم بروم اما نشستم. بیاجازه عکس تاری از او گرفتم. بیاجازه به عکسش لبخند زدم که اینقدر جذاب شده است. بیاجازه چه کارها که نمیکنم. مثلِ همین چند روزِ پیش، که بیاجازه نگاهت کردم.