بسم الله

در پاییز، باید باشی.
وقتی باشی، برگ ها با خیال آسوده تری روی زمین می افتند. وقتی باشی، پرنده ها، آهسته تر به فکر مهاجرت می افتند. وقتی باشی، پالتوهای گرم، دیرتر از کمدها بیرون می آیند و دستکش های سیاه در کیف ها جا می مانند. وقتی باشی، اصلاً هوای سرد و پر سوزِ دهکده در نظرم پررنگ نمی شود. اصلاً به فکر ها کردن دست هایم نمی افتم. اصلاً، می دانی اصل قصه ی این پاییز چیست؟ وقتی باشی، پاییز هم کمتر غم انگیز است. خودش گفت. گفت با هم راه بروید. دست های همدیگر را بگیرید. به چشم های هم نگاه کنید و گرم شوید. خودش گفت. گفت با هم آهنگ بخوانید وقتی دارید خیابان ولیعصر را با پاهایتان وجب می کنید. ولیعصر! راستی، یادت هست که ولیعصر طولانی ترین خیابان خاورمیانه است؟ او می دانست روزی ما انتخابش خواهیم کرد برای دست هایمان. می دانست و خودش را کشید. کشید و کشید تا طولانی ترین خیابان شد. تا ما بیشتر گرمِ دلگرمی هایمان شویم. در این پاییز. در این پاییز سرد. در این وقتی که دستکش های سیاه، دوست نداشتنی ترین گرم کُن های دنیاست برایم. برای منی که در پاییزم، باید باشی.