۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشتن وظیفه من است» ثبت شده است

376 + 1000

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲ بهمن ۹۸
  • ۱۶:۰۰
  • ۰ نظر

بسم الله

 

هزارتایی شدم. مثل هزارتایی شدنِ پیج‌های اینستاگرام. اما این کجا و آن کجا! هزارتا پستِ وبلاگ یعنی هزارتا خاطره، اتفاق، حس، تغییر، تنش، آرامش، خدا خدا کردن، و همچنان دست به دامنِ خدا شدن. هزارتایی شدم و بزرگتر. نه که پیرتر، بلکه کمی بزرگتر. شاید حالا باید بگم شدم یک اژدهای به بلوغ رسیده.

376 + 996

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱ بهمن ۹۸
  • ۰۲:۲۲
  • ۰ نظر

بسم الله

 

تا به حال شده از درونِ بالشت‌تان صدایی بشنوید؟ من دیشب صدای دختری را شنیدم که می‌گفت «راحت بخواب، من بیدارم».

376 + 946

  • ف .ن
  • شنبه ۹ شهریور ۹۸
  • ۰۲:۳۸
  • ۰ نظر

بسم الله

 

من از بچگی دوست داشتم چیزمیز بسازم. فرقی نداشت چه جنسی و چه شکلی و اصلا چه مفهومی داشته باشد. موهایم بلند نبود، وقتی هفت الی نه سالم بود برای خودم با روسری موی بلند درست می‌کردم و پشت سرم می‌بستم. آجر دیوار حیاط خودمان و همسایه را خالی می‌کردم تا ادویه‌‌ی خاله‌بازی‌ام باشد. بزرگتر که شدم نقاب درست کردم برای خودم. بعدها فهمیدم کلمه‌ها را دوست دارم. از کنار هم گذاشتنشان، ماجراها می‌ساختم. طوری که بچه‌ها، وقت‌های بیکاری بین کلاس‌ها و تا وقتی که معلم سر کلاس بیاید دور و برم می‌نشستند و به خوانش ماجراهای داستانی‌ام گوش می‌دادند. هنوز یادم نرفته که یکی از بچه‌ها موقع چاقو خوردن یکی از شخصیت‌ها چقدر ناراحت شد. آن لحظه‌های پیش دانشگاهی شفاف در ذهنم مانده. چند وقت پیش فهمیدم ساختن مزه‌اش عجیب‌تر هم می‌تواند باشد. وقتی که اسم ساختم. برای ماجراهای داستانی جدیدم. امشب هم چیزی ساختم. آدرس اینستاگرامم را تغییر دادم. چهار عنصر حیاتیِ جهانم را کنار هم گذاشتم و شد آدرسم. بگذارید ساده‌تر بگویم، زمین جای اسرارآمیزی‌ است. فضولی کنید در آن. در عنصرهایش. خلاصه که موفق باشید.

|لب‌خند

376 + 846

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۳ بهمن ۹۷
  • ۲۳:۲۲
  • ۰ نظر
بسم الله

کتابی درباره‌ی داستان‌نویسی می‌خوانم. می‌گوید بنویس. زیاد بنویس. همیشه بنویس. عاشق نوشتن باید باشی تا بتوانی نویسنده‌ی خوبی شوی. بارها این کلمه‌ها را تکرار می‌کند. و من هر بار، چشم برهم می‌گذارم و فکر می‌کنم. که عاشق نوشتنم؟ که می‌خواهم نویسنده‌ی خوبی شوم؟ کتاب داستان‌نویسی را چند لحظه‌ی قبل بستم چون می‌خواستم در این صفحه‌ی سفید مطلب جدید بنویسم که من اگر نویسنده شوم یا نشوم، نویسنده‌ی خوبی شوم یا نشوم، با کلمه به دنیا آمده‌ام و با کلمه می‌میرم. واژه‌ها دوستان من هستند، اتفاق‌های قصه‌گونه زندگی من و نوشتن، لذت‌ِ خودآگاه و نا‌خودآگاهِ من. کتاب داستان‌نویسی را بعد انتشار این مطلب دوباره باز می‌کنم و به خواندن و یادداشت‌برداری‌ام ادامه می‌دهم اما، پیش از آن باید بگویم، پیرمرد میوه‌فروشِ سرِ کوچه‌ی ما، صد سال تنهاییِ کهنه‌ای در دستش بود. روزی، من در اوجِ جوانی، چنین تصویرِ کهن‌سالی دیدم و برایم نه عجیب، بلکه غریب بود. انگار، فردوسی روی صندلیِ زنگ‌زده‌ای نشسته بود و داشت شاهنامه می‌خواند.

376 + 729

  • ف .ن
  • جمعه ۱۴ ارديبهشت ۹۷
  • ۲۲:۴۵
  • ۰ نظر
بسم الله

در مترو، به پریِ زاویه زیست و حریری به رنگ آبان گفتم خلاصه‌ی این دورهمی‌ها این شعر است؛ به پایان آمد این دفتر، حکایت همچنان باقی‌ست.
خیلی حس‌ها و حرف‌ها دارم اما فقط می‌توانم بگویم خوشحالم. آرامم. حس کردم امروز را واقعا زندگی کردم. شکرا لله.

+ رعایت نیم‌فاصله. به یادِ جنابِ زلال. لب‌خند


376 + 720

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۳ فروردين ۹۷
  • ۱۵:۱۳
  • ۰ نظر
بسم الله

دیشب با rain مسابقه ی نوشتن داشتیم. خسته بودم و به شدت مشتاق خوابیدن، اما حرف نوشتن بود. وقت نوشتن بود. 5 کلمه از داخل کتاب ها بیرون می آورد و به هم وقت می دادیم تا قصه ای، یا طرحی بنویسیم. می نوشتیم و دوباره 5 کلمه ی دیگر. حالم خوب بود دیشب. حالم خوب بود دیروز. به نود و هفت، اعتماد دارم. بلند شده است و برای جذاب بودنش دارد تلاش می کند. من هم به خودم اعتماد دارم. بلند می شوم و برای آدم قشنگ شدنم، می جنگم. آدم قشنگ ها، خوبند. به دل می چسبند و تا همیشه یادشان و تصویرشان و خاطراتشان می ماند. آدم قشنگ شدن، اصلا تنها مأموریت من روی زمین است.

376 + 719

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۲ فروردين ۹۷
  • ۲۳:۰۳
  • ۰ نظر
بسم الله

کویر، فال فروش، حلقه، کلاه، سیروس

سیروس را هنور یادش بود. حلقه ی دوستی شان با مرتضی و امیر و سیروس در کویر شکل گرفته بود. همان سفر عجیب به کویر که غذا و آب تمام شده بود و آن ها همچنان در مسیر گمشده شان سرگردان بودند. سیروس را هنوز یادش بود. آخرین جیره ی آب را به او داد و خودش رفت. نفس عمیق کشید. کلاه سربازی اش را روی سرش گذاشت و از فال فروش میدان انقلاب به یاد سیروس فالی خرید. سیروس را هنوز یادش بود.

376 + 718

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۲ فروردين ۹۷
  • ۲۳:۰۱
  • ۰ نظر
بسم الله

دریا، عروسک، رویا، شکوفه، خانه

شکوفه را روی موهای عروسک گذاشت و به سمت دریا رفت. رویاهایش اما در خانه جا ماند.

#تمرین ایده یابی
متشکرم از مریم دوست هم خوابگاهی ام که دو روز است صبح ها ۵ کلمه برایم می فرستد و مجبورم می کند بنویسم.