۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ننه کلان» ثبت شده است

376 + 627

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۹ شهریور ۹۶
  • ۲۱:۱۷
  • ۰ نظر
بسم الله

عرفه یِ پر از غربت

مادر گریه می کرد. با ننه کِلان صحبت می کرد. من برای او قرآن می خواندم و گریه می کردم و دوستش می داشتم. من در حال دوست داشتنش چیزی از ته جانم کنده شد. من در حال دوست داشتن ننه کِلان، برای دردِ صدای مادر مُردم. گریه می کرد. صحبت می کرد. چقدر غمگین. از غریبی اش می گفت. از تنها ماندنش. از خواهر و برادری که دیگر دوست نداشتند دوستش داشته باشند. از رد شدن از کنار همدیگر و محبت نکردن به هم. گریه می کرد. صحبت می کرد. چیزی از تهِ جان مادر هم کَنده می شد و در آن عصر داغ پنجشنبه یِ امام زاده جا می ماند. داغ بود. آسمان، زمین، زمان، و زبانِ مادر. و دلِ مادر. و درددلِ مادر. وقتی گفت ننه، از وقتی رفتی تنها شدم. همه مُردیم. مُردن مگر چیست؟ حتما که نباید آخرین قطره های خون از تنت بیرون بریزد و تو نفس در تن نداشته باشی و بروی. گاهی مُردن یعنی مادر نداشتن. گاهی مُردن یعنی پدر هم نداشتن. حتی در نیمه دوم قرن زندگی ات. حتی تر اگر دختر باشی. حالا دخترِ بدون پدر و مادر، داغش، مُردن ندارد؟ گریه می کرد. گریه کردیم. ولی آن طرف تر، گریه بیشتر بود. برای جوان. برای جواد. برای خانه ای که با سه بیمار، بدون پرستار مانده بود. گریه می کرد؟ نه، آرام شد. گریه کردیم؟ نه آرام شدند. گریه کردم. آری، در تنهاییِ خودم، گریه کردم. آخر این عرفه، هنوز به پایان نرسیده بود. هنوز یک نفر غریب بود. آن که با جانِ نداشته اش فریاد می زد: نیا امامم. به کوفه نیا. من در کوچه تنها مانده ام. تو اگر بیایی قرار است در کجا تنها بمانی؟ آه که صدایش به حسین بن علی نرسید و جان داد. گریه کردم. گریه می کنم. گریه خواهم کرد. داشتم ظرف می شستم. یکهو دستم زیر آب کاسه شد و گریه ام گرفت. عرفه ی پر غربت تمامی ندارد انگار. هنوز یکی دیگر هم غریب است. من، غریب مانده ام بین خواسته های نادرست دلم. غریب گیر آوردنم...


راستی، فکر می کنم دیگر قرار نیست سر پدری را به طفلش نشان دهند. خدا را شکر. خدا را شکر.


376 + 625

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۸ شهریور ۹۶
  • ۱۷:۱۵
  • ۰ نظر
بسم الله

هر چه در نوشته های سال 94 گشتم پیدا نکردم. همان پست های مربوط به قبل و بعد هشتم شهریور ماه را. همان پست های اشک آلود را. همان نوشته های غم انگیز را. پیدا نکردم تا بعد دو سال خاطره اش را مرور کنم و ببینم آن وقت حالم چطور بود. تا ببینم مرگ مادربزرگ چه به روزم آورده بود. مادربزرگ. اما نه، این نام غریبی است. او مادربزرگ قصه ی من نبود. او ننه کِلانِ روزگار خیلی ها بود. ننه کِلانِ یازده نوه و چندین عروس و داماد و بچه هایشان و ... . او ننه کِلانِ قصه ی من بود. قدی خمیده. تنی لاغر. پوستی آفتاب سوخته و موهایی نارنجی. با آدامس های تهِ سبدش در یادم است. با تکه گوشت هایی که از یخچالش برمیداشت و برای بچه هایش می آورد. با آن دویست تومنی هایش. با دورتر از سفره نشستن و غذا خوردن و تذکر مهربانانه ی ما که ننه کِلان بیا جلوتر. و خنده هایمان. و یادآوری اش در حالایمان و باز خنده هایمان. اما این بار خنده هایی که ته دلمان بغض می گیرد. با شعرهای محلی خواندنش. با دعاهای قشنگ و خاصش. با صبح زود بیدار شدنش و اصرار برای بیدار کردن همه مان. با استکان چایش. با سفره ی هفت سینِ ساده اش که تا جایی که یادم می آید هیچ گاه هفت سین نداشت. با محرمش. آه از محرمش. دیگ حلیمش. چرا از خانه اش برچیده شد؟ صفای آنجا را در کل زمین پیدا نمی کنم. آن خانه ی گِلی. آن تنور. آن شب های شلوغ و صدای صلوات مردها. آن بازی های من و آن دستشویی ترسناکشان. آن چاهی که خط قرمزم بود. آن بگومگوهای عروس و مادرشوهری. اما بعد همه چیز دگرگون شد. پیرزنِ قصه، از جولان دادن در قدمت و تاریخ و صفای زندگی، دست شست و گوشه ی یک اتاق سه در چهارِ امروزی، زندگی کرد. ننه کِلان، سخت زندگی کرد. اما نمی دانم حالش حالا، چطور است. تقاضا دارم که خداوند به او آسان بگیرد. برایم خوب ننه کِلانی بود. کاش به این زودی با موفقیتم خوشحالش کنم. همیشه همین را می خواست. الهی بگذار لااقل در آن دنیا شادش کنم. قبل رفتنش که فکر می کنم خوب نوه ای نبودم. هر چه در نوشته های سال 94 گشتم پیدا نکردم. همان پست هایی را که می گفت مادر فریاد زد و گفت: فاطمه، ننه کِلان...

فاتحه ای نثار روحِ رنج دیده اش کنید. خیر ببینید.