۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روان‌نویس» ثبت شده است

376 + 846

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۳ بهمن ۹۷
  • ۲۳:۲۲
  • ۰ نظر
بسم الله

کتابی درباره‌ی داستان‌نویسی می‌خوانم. می‌گوید بنویس. زیاد بنویس. همیشه بنویس. عاشق نوشتن باید باشی تا بتوانی نویسنده‌ی خوبی شوی. بارها این کلمه‌ها را تکرار می‌کند. و من هر بار، چشم برهم می‌گذارم و فکر می‌کنم. که عاشق نوشتنم؟ که می‌خواهم نویسنده‌ی خوبی شوم؟ کتاب داستان‌نویسی را چند لحظه‌ی قبل بستم چون می‌خواستم در این صفحه‌ی سفید مطلب جدید بنویسم که من اگر نویسنده شوم یا نشوم، نویسنده‌ی خوبی شوم یا نشوم، با کلمه به دنیا آمده‌ام و با کلمه می‌میرم. واژه‌ها دوستان من هستند، اتفاق‌های قصه‌گونه زندگی من و نوشتن، لذت‌ِ خودآگاه و نا‌خودآگاهِ من. کتاب داستان‌نویسی را بعد انتشار این مطلب دوباره باز می‌کنم و به خواندن و یادداشت‌برداری‌ام ادامه می‌دهم اما، پیش از آن باید بگویم، پیرمرد میوه‌فروشِ سرِ کوچه‌ی ما، صد سال تنهاییِ کهنه‌ای در دستش بود. روزی، من در اوجِ جوانی، چنین تصویرِ کهن‌سالی دیدم و برایم نه عجیب، بلکه غریب بود. انگار، فردوسی روی صندلیِ زنگ‌زده‌ای نشسته بود و داشت شاهنامه می‌خواند.

376 + 824

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۷ آذر ۹۷
  • ۱۲:۱۹
  • ۰ نظر
بسم الله

از کلاس که بیرون آمد ایستاد. یک دقیقه، دو دقیقه، سه دقیقه. عقربه‌ی ساعتش که برای سومین بار روی عدد دوازده آمد، قدم به جلو گذاشت و راهرویِ دانشکده را سیاه کرد و رفت. از کفش‌هایش رنگ می‌پاشید روی زمین. دست در جیب راه می‌رفت. از پله‌ها پایین ‌آمد. دهانش بسته بود. دندان‌هایش بسته‌تر. می‌فشرد. دست‌ها را در هم، دندان‌ها را به روی هم، پاها را به روی زمین، زمین را به آسمان، آسمان را به دود. و دود را به خودش. از دانشگاه بیرون آمد، روبه‌روی دکه‌ی آنطرف خیابان ایستاد. به روزنامه‌های صبح نگاه کرد. یک دقیقه، دو دقیقه، سه دقیقه. عقربه‌ی ساعتش که برای سومین بار روی عدد دوازده آمد، راه رفت. بسته‌ای سیگار خرید و دود کرد. خودش، دست‌هایش، دندان‌هایش، پاهایش، زمین و آسمان را. صندلی‌اش خالی بود در کلاس. یک هفته‌ای می‌شد که از او خبری نداشت. یک هفته‌ای می‌شد که گفته بود خداحافظ. یادش آمد. آن روزها را که گفته بود وقتی می‌خواهی سیگار بکشی سه تا شصت ثانیه به من فکر کن. و نمی‌کشید. نفس عمیق کشید. نخ دوم را برداشت. نخ سوم. نخ چهارم. دود کرد، او را.