۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «اعتماد به خداوند» ثبت شده است

376 + 873

  • ف .ن
  • دوشنبه ۶ خرداد ۹۸
  • ۲۲:۰۹
  • ۰ نظر
بسم الله

برنامه‌ی درس‌هایم را نوشتم تا در این کمتر از دو هفته‌ی باقی‌مانده تا شروع امتحانات، با تمرکز و حواسِ جمع پیِ هر درس بروم. برنامه‌ی درس‌هایم را با زمانبندی امتحانات، روی کاغذهای رنگیِ پروانه‌ای شکل نوشتم و چسباندم به دیوارِ کنارِ تختم. روی تخت همین حالایِ حالا، بسیار شلوغ است. به قولِ قدیمی‌ها، شبیهِ بازارِ شام. برگه‌های تمرین‌ اصول روزنامه‌نگاری و جزوه‌اش پخش و پلا شده‌اند روی روتختیِ گل‌گلی‌ام. هدفون و هندزفری زیر بالشتکِ پاندای سفید_قهوه‌ای‌ام در حال خفه شدن هستند. خط‌کشِ نارنجی‌ مبحثِ عکس‌های خبری را در کتابم سفت چسبیده تا گم نکنم. لپ‌تاپ منتظر است دوباره روشنش کنم تا شرح عکس‌های خبری را بنویسم و فردا بدهم مریم برای استاد ببرد. شارژر گوشی همیشه به سه‌راهیِ کنارِ بالشتم وصل است چون همیشه نیاز است سریعاً گوشی به شارژ زده شود. همه چیز روی تخت پیدا می‌شود. جانِ آدمیزاد و شیرِ مرغ. شاید هم دمِ روباه و انگشتِ پطروس. قصه‌ها روی تختم شب‌ها می‌آیند دورِ هم می‌نشینند و تجدید خاطره می‌کنند. چند وقتی‌ست نوبتِ آن‌شرلی شده است. آنقدر حرف زد و خیالبافی کرد تا شد. آنقدر حرف زدم و خیالبافی کردم تا شد. من آن‌شرلی نیستم ولی پاره‌ای از کارهایم آن‌شرلی‌وار است. من آلیس هم نیستم ولی در دنیای عجیب و غریبی، در سرزمینِ اسرارآمیزی زندگی می‌کنم. سرزمینِ رویاها و رنج‌ها. و شدن‌ها. و شدن‌ها. این را وقتی می‌فهمم که نگاهم می‌کند و لب‌خند می‌زند. وقتی که سرم را پایین می‌اندازم و اصرار می‌کند نگاهش کنم. وقتی که نگاهش می‌کنم و لب‌خند می‌ز‌نم. بگذریم. دوست داشتن که جار زدن نمی‌شناسد. دوست داشتن نسیم است. نسیمِ خنکِ بهاری در تنِ گرما‌دیده‌ات. تنِ گرمادیده‌ی تشنه‌ات که ماه رمضان بهش سخت گرفته است. نسیم خنکِ اردی‌بهشتی که چادرت را مواج می‌کند. موجی آرام. آرام. آرام. داشتم می‌گفتم، برنامه‌ی درس‌هایم را نوشتم تا خوب بخوانم و این ترم را هم با موفقیت تمام کنم. تابستانِ پرمشغله‌ای در انتظارم است. زندگیِ هیجان‌انگیزی حتی. و بعد چه می‌شود؟ خدا داند و ما هم به دانایی او تکیه می‌کنیم و بس.

376 + 684

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۷ مهر ۹۶
  • ۱۵:۱۵
  • ۰ نظر
بسم الله

در هوای سردِ خوابگاه هم می شود آمد نشست پشت سیستم های اتاق مطالعه و در این وبلاگ غریب، چیزی نوشت. می توانم از برنامه ی درسی ام تا دوشنبه ی آینده بنویسم. یا از سفر مامان و خواهرها به مشهد و جاماندنم. یا از دوستانِ هم اتاقی ام که خنده هایشان شب ها صدای تذکر دانشجوی دکترای اتاق بغلی را درمی آورد. یا از دستکش های قرمز زهرا که حالا در دست های یخ زده ام است و دوستش دارم. یا از تئاتر خاتون که امشب قرار است ببینیم. یا از فهیمه ی عزیزم، نویسنده ی زلف هندو، که من را لایقِ صحبت هایش می داند و همچنین مورد اعتماد برای کارهای دانشگاهی اش. یا از تعمیراتی های مردِ خوابگاه که مفهوم خوابگاه دخترانه را مخدوش کرده اند. یا هم از خودِ خودم بگویم. خودِ خودی که دلتنگ نوشتن است. و تازه از امروز دوباره طعم نوشتن با تق تقِ کیبورد را دارد می چشد و خوشش آمده و می داند که قصد کرده باز هم بیاید بنویسد. شاید در صبحی سرد، یا عصری خواب آلود و یا هم شبی شلوغ از کتاب ها و جزوه ها و تحقیق ها. می نویسم، باز هم. راستی، من به فانوسم رسیدم. و چه زیباست داشتن فانوس، و زیباتر، فانوس شدن. شدن. شدن. شدن. شدن. شدن. شدن. شدن. شدن.

376 + 637

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱۴ شهریور ۹۶
  • ۱۹:۴۴
  • ۰ نظر
بسم الله

در عصر گرم چهاردهمین روز شهریور ماه، وقتی نسیم شبانه شروع به وزیدن می کند، مگر کاری می ماند انجام دهی، به غیر از گفتگو با خداوند؟ هنوز شب نشده است. هنوز تاریکی آسمانت را در بر نگرفته است تا تو کاری غیر از این داشته باشی که انجام دهی. هنوز وقت برایت باقی ست. هنوز می توانی و می خواهی که بتوانی، پس شروع می کنی. پس شروع می کنم. سلام می گویم و شروع می کنم. چقدر خوب شد که از خواسته هایم اول نگفتم. از نتوانستن هایم گفتم. آدمی که همیشه نمیشود که بتواند. گاهی و خیلی تر از گاهی، نمی تواند‌. و جز با گفتنش به یادش نمی آید که نمی تواند، و باید کاری کند. چه گفتگوی خوبی بود. از خودت بگویی. از نداشته هایت، داشته هایت، نخواسته هایت، خواسته هایت، ترس هایت. در وبلاگ خیلی از دوستان، می دیدم که از کابوس هایشان حرف می زنند. من امروز، در گفتگوی صمیمانه ام با خداوند، از کابوس های واقعی ام حرف زدم. ترس هایی نه مادی، که ذهنی، که بی شک اگر خداوند لطف نکند از پا در خواهی آمد. گفتم. خیلی هایشان را. شنید و فکر می کنم خندید. به حرفی که می دانست دقایقی بعد خواهم گفت. و گفتم. همان حرف خنده دار کریه چهره را. که من اگر اعتماد داشتم این ترس ها حالا، قصه ی افسانه ایِ کتاب ها بودند نه در دل من برج ساخته باشند‌. اعتماد. و ایمان. و ایمان و اعتماد، که سخت با هم دوستند و سخت با هم یار. و نمی شود هیچ کدام جدا از یکدیگر. گفتگو کردم. دقایقی، وقتی که نسیم شبانه شروع به وزیدن کرده بود و تنِ ورزش دیده ی من را نرم می کرد و دلم را آرام، تا بسپارم روزهای باقی روزگارم را، قصه ی زندگی ام را، این قصه ی زیبایِ فیروزه ایِ پر فراز و نشیب را، به خدایِ محمد. و البته خدایِ علی‌. صاحب روز غدیر. حافظ امانت پیامبر خدا. علی. این نام و این نشانِ محکم و قدرتمند که حتی بر زبان آوردنش، در عصر گرم چهاردمین روز شهریور، اشک بر صورتم نشاند.