۳۹ مطلب در شهریور ۱۳۹۶ ثبت شده است

376 + 628

  • ف .ن
  • شنبه ۱۱ شهریور ۹۶
  • ۲۰:۳۶
  • ۰ نظر
بسم الله

داریوش همایون که در موضع و مقام وزیر اطلاعات طی بخشنامه ای به سانسور رژیم پهلوی رسمیت کامل بخشیده، نویسندگان را مکلف به خودسانسوری کرده و عده ای از نویسندگان را به جرم عدم رعایت موازین سانسور، ممنوع القلم ساخته بود، اینک در خارج از کشور، مدافع آزادی قلم شده و جمهوری اسلامی ایران را مخالف آزادی قلم و اندیشه معرفی می کند! و می گوید:
"جمهوری اسلامی به عنوان بزرگترین مانع رسیدن به مردم سالاری است..."

نیمه پنهان
سیمای کارگزاران فرهنگ و سیاست
جلد اول
بخش داریوش همایون
صفحه ی 34

376 + 627

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۹ شهریور ۹۶
  • ۲۱:۱۷
  • ۰ نظر
بسم الله

عرفه یِ پر از غربت

مادر گریه می کرد. با ننه کِلان صحبت می کرد. من برای او قرآن می خواندم و گریه می کردم و دوستش می داشتم. من در حال دوست داشتنش چیزی از ته جانم کنده شد. من در حال دوست داشتن ننه کِلان، برای دردِ صدای مادر مُردم. گریه می کرد. صحبت می کرد. چقدر غمگین. از غریبی اش می گفت. از تنها ماندنش. از خواهر و برادری که دیگر دوست نداشتند دوستش داشته باشند. از رد شدن از کنار همدیگر و محبت نکردن به هم. گریه می کرد. صحبت می کرد. چیزی از تهِ جان مادر هم کَنده می شد و در آن عصر داغ پنجشنبه یِ امام زاده جا می ماند. داغ بود. آسمان، زمین، زمان، و زبانِ مادر. و دلِ مادر. و درددلِ مادر. وقتی گفت ننه، از وقتی رفتی تنها شدم. همه مُردیم. مُردن مگر چیست؟ حتما که نباید آخرین قطره های خون از تنت بیرون بریزد و تو نفس در تن نداشته باشی و بروی. گاهی مُردن یعنی مادر نداشتن. گاهی مُردن یعنی پدر هم نداشتن. حتی در نیمه دوم قرن زندگی ات. حتی تر اگر دختر باشی. حالا دخترِ بدون پدر و مادر، داغش، مُردن ندارد؟ گریه می کرد. گریه کردیم. ولی آن طرف تر، گریه بیشتر بود. برای جوان. برای جواد. برای خانه ای که با سه بیمار، بدون پرستار مانده بود. گریه می کرد؟ نه، آرام شد. گریه کردیم؟ نه آرام شدند. گریه کردم. آری، در تنهاییِ خودم، گریه کردم. آخر این عرفه، هنوز به پایان نرسیده بود. هنوز یک نفر غریب بود. آن که با جانِ نداشته اش فریاد می زد: نیا امامم. به کوفه نیا. من در کوچه تنها مانده ام. تو اگر بیایی قرار است در کجا تنها بمانی؟ آه که صدایش به حسین بن علی نرسید و جان داد. گریه کردم. گریه می کنم. گریه خواهم کرد. داشتم ظرف می شستم. یکهو دستم زیر آب کاسه شد و گریه ام گرفت. عرفه ی پر غربت تمامی ندارد انگار. هنوز یکی دیگر هم غریب است. من، غریب مانده ام بین خواسته های نادرست دلم. غریب گیر آوردنم...


راستی، فکر می کنم دیگر قرار نیست سر پدری را به طفلش نشان دهند. خدا را شکر. خدا را شکر.


376 + 626

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۸ شهریور ۹۶
  • ۱۷:۲۳
  • ۰ نظر
بسم الله

گرسنه اش بود. آب دهانش را پشت هم قورت میداد تا در اتاق باز شود و همسرش با سینی غذا کنارش بنشیند. ثانیه ها را شمرد. شصت. دومین عدد شصت هم رسید. دکتر گفته بود دراز بکشد اما گرسنگی هم قدرتمند بود. گرسنگی توان از جسم میگیرد ولی قدرت عجیبی هم به آدم میدهد. او نمیخواست بخاطر رفع گرسنگی اش دزدی کند. او به این روز افتاده بود تا تاریکی دستش بهش نرسد، حالا خودش برود بیفتد وسط دامن تاریکی؟ در آشپزخانه را که باز کرد آنها را دید که مشغول بودند. به دیوار تکیه داد و نگاهشان کرد. غذا را امتحان میکردند. با وجود اینکه تمام وسایل غذا از همین خانه و حیاطش بود اما باز هم دست از احتیاط برنمیداشتند. هر روز یک نفر غذا را امتحان میکرد. حتی همان غذایی که خودش پخته بود. تاریکی گفته بود دست از سرشان برنمیدارد. گفته بود تلافی میکند. گفته بود مواظب بچه تان باشید که خیلی دلم میخواهد بغلش کنم و در خاک بگذارمش. از اولِ باردار شدنش تا حالا که پنج ماه گذشته روزهای سختی را دیدند. مراقبت ها هر روز بیشتر، احتیاط ها هر روز بیشتر، چرا؟ چون باید آن بچه ها به دنیا می آمدند. چرا؟ چون باید آن بچه ها سالم به دنیا می آمدند. همسرش را صدا کرد. او به طرفش چرخید و نفس عمیق کشید. یکبار چشمهایش را به روی این دختر بسته بود تمام زندگی اش تاریک شد. حالا نمیتوانست دوباره چشم ببندد به وظیفه ای که درونش هر روز بزرگتر میشد. نمیتوانست بی خیالِ تاریکی، پدر باشد. زنش باردار بود. و او پدر شده بود. مثل تمام مرحله های زندگی اش، این هم عجیب بود. مثل بقیه راحت پدر نشد. راحت به سر کار نرفت و راحت با زنش بیرون نرفت و راحت نخورد و راحت نخوابید. زنش باردار بود و او پدر شده بود و باید مواظب وظیفه اش می بود. غذا از بیرون نمیگرفت. در حیاط خانه اش سبزی کاشت. مرغ پرورش داد. گوسفند نگهداری کرد. همه ی بچه ها پشتِ این وظیفه بودند. همه خیلی سخت کار میکردند تا تاریکی دوباره این زنِ باردار را تاریک نکند. همسرش گفت غذا تا پنج دقیقه دیگر آماده است. لبخند زد و در آشپزخانه را بست. همه ی زن ها دوران بارداری شان اینجور بود؟ همه ی مادرها و پدرها اینقدر سخت مواظب وظیفه شان بودند؟ نه، گله نداشت، به دلش بدجور چسبیده بود این مادر شدن. دست روی شکمش گذاشت و چشمهایش را بست.


376 + 625

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۸ شهریور ۹۶
  • ۱۷:۱۵
  • ۰ نظر
بسم الله

هر چه در نوشته های سال 94 گشتم پیدا نکردم. همان پست های مربوط به قبل و بعد هشتم شهریور ماه را. همان پست های اشک آلود را. همان نوشته های غم انگیز را. پیدا نکردم تا بعد دو سال خاطره اش را مرور کنم و ببینم آن وقت حالم چطور بود. تا ببینم مرگ مادربزرگ چه به روزم آورده بود. مادربزرگ. اما نه، این نام غریبی است. او مادربزرگ قصه ی من نبود. او ننه کِلانِ روزگار خیلی ها بود. ننه کِلانِ یازده نوه و چندین عروس و داماد و بچه هایشان و ... . او ننه کِلانِ قصه ی من بود. قدی خمیده. تنی لاغر. پوستی آفتاب سوخته و موهایی نارنجی. با آدامس های تهِ سبدش در یادم است. با تکه گوشت هایی که از یخچالش برمیداشت و برای بچه هایش می آورد. با آن دویست تومنی هایش. با دورتر از سفره نشستن و غذا خوردن و تذکر مهربانانه ی ما که ننه کِلان بیا جلوتر. و خنده هایمان. و یادآوری اش در حالایمان و باز خنده هایمان. اما این بار خنده هایی که ته دلمان بغض می گیرد. با شعرهای محلی خواندنش. با دعاهای قشنگ و خاصش. با صبح زود بیدار شدنش و اصرار برای بیدار کردن همه مان. با استکان چایش. با سفره ی هفت سینِ ساده اش که تا جایی که یادم می آید هیچ گاه هفت سین نداشت. با محرمش. آه از محرمش. دیگ حلیمش. چرا از خانه اش برچیده شد؟ صفای آنجا را در کل زمین پیدا نمی کنم. آن خانه ی گِلی. آن تنور. آن شب های شلوغ و صدای صلوات مردها. آن بازی های من و آن دستشویی ترسناکشان. آن چاهی که خط قرمزم بود. آن بگومگوهای عروس و مادرشوهری. اما بعد همه چیز دگرگون شد. پیرزنِ قصه، از جولان دادن در قدمت و تاریخ و صفای زندگی، دست شست و گوشه ی یک اتاق سه در چهارِ امروزی، زندگی کرد. ننه کِلان، سخت زندگی کرد. اما نمی دانم حالش حالا، چطور است. تقاضا دارم که خداوند به او آسان بگیرد. برایم خوب ننه کِلانی بود. کاش به این زودی با موفقیتم خوشحالش کنم. همیشه همین را می خواست. الهی بگذار لااقل در آن دنیا شادش کنم. قبل رفتنش که فکر می کنم خوب نوه ای نبودم. هر چه در نوشته های سال 94 گشتم پیدا نکردم. همان پست هایی را که می گفت مادر فریاد زد و گفت: فاطمه، ننه کِلان...

فاتحه ای نثار روحِ رنج دیده اش کنید. خیر ببینید.

376 + 624

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۸ شهریور ۹۶
  • ۱۶:۳۹
  • ۰ نظر
بسم الله

در صدای مادربزرگ هیچ زنگی و در صورتش هیچ حرکتی به چشم نمی خورد. "با سنی که من دارم، اعتراف به این مسئله چیز وحشتناکی است. و تو حتی تا وقتی که خیلی دیر شده است، نمی فهمی چنین اتفاقی برایت افتاده است. این در صورتی است که به جای گوش دادن به درون خودت، به حرف های مردم گوش می دهی. اجازه نده این اتفاق برای تو بیفتد، باشد؟ به من قول بده، جِنی...قول بده زندگیت را تلف نکنی."

مزرعه تانرها | برلی دوهرتی | ترجمه ی نیلوفر الفت شایان

376 + 623

  • ف .ن
  • جمعه ۳ شهریور ۹۶
  • ۲۰:۴۲
  • ۰ نظر
بسم الله

مادر دارد آش رشته درست می کند. اما هیچ کس دل و دماغ خوش گذرانی با آش رشته را ندارد. حال آدم ها خوب نیست. الهی مددی.

376 + 622

  • ف .ن
  • جمعه ۳ شهریور ۹۶
  • ۲۰:۱۹
  • ۰ نظر
بسم الله

او (شجاع الدین شفا معاون فرهنگی وزیر دربار شاهنشاهی رژیم) در پاسخ به ادعای استقلال (منوچهر) گنجی و گروهش از سازمان سیا و گرفتن کمک بی قید و شرط از اینگونه نهادهای جاسوسی و اطلاعاتی می افزاید:
«...خیر، آقای عزیز! کمک مالی هیچ سازمان اطلاعاتی بیگانه هیچوقت و در هیچ صورتی تحت هیچ شرایطی کمک بی قید و شرط نیست و اصولاً کمک هم نیست. پرداخت مزد معینی در برابر انجام کار معینی است که به دریافت کننده آن "کمک گیرنده" نمی گویند، بلکه "مزدور" می گویند...»


نیمه پنهان / سیمای کارگزاران فرهنگ و سیاست/ جلد دوم | صفحه ی 30


376 + 621

  • ف .ن
  • جمعه ۳ شهریور ۹۶
  • ۱۴:۵۰
  • ۰ نظر
بسم الله

توصیه می کنم گفتگوی سید مسافر در برنامه ی آرمانگرام را ببینید. من خیلی حرف ها دارم که بنویسم ولی صبر می کنم. کمی تحقیق، کمی گشتن، کمی فکر و کمی تحلیل، بعد یک یادداشت خوب باید نوشت تا شاید حق مطلب کمی ادا شود. حقِ مطلبِ کم کاری ما در دوستی با دوستانمان. در دشمنی با دشمنانمان شاید همه مان نمره ی خیلی خوبی بگیریم در سطح خُرد و کلان زندگی هایمان، ولی در دوستی ها، همیشه کم گذاشته ایم. و سیدمسافر به یک نمونه اشاره می کند و به فکر فرو می برندتان. ببینید. توصیه می کنم. و حتی خواهش.

376 + 620

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱ شهریور ۹۶
  • ۰۱:۴۶
  • ۰ نظر
بسم الله

فاطی‌عمه
ح‌سین ق‌دیانی: با گذشت ۱۴ سال از روز تلخ ۱۶ اسفند ۱۳۸۲ هنوز هم روزهای زیادی از سال، یاد «فاطی‌عمه» را در دلم زنده می‌کنم؛ من‌جمله همین امروز یعنی روز شهادت جوادالائمه علیه‌السلام! القصه! امامان آسمانی را تنها تا «امام رضا» بلد بودم بشمرم! البته ۲ امام آخر یعنی «امام حسن عسکری» و «امام زمان» را هم بلد بودم اما مشکلم با ۲ امام بعد از «حضرت ثامن‌الحجج» بود که همیشه قاطی می‌کردم کدام نهم هستند و کدام دهم! این مشکل را برای من، هیچ عزیزی نتوانست حل کند، الا «فاطی‌عمه»! نه که ایشان «معلم» بود، اساسا خیلی چیزها به ما می‌آموخت و جوری هم می‌آموخت که هرگز از یادت نرود! باورم هست اگر روزی، دچار «فراموشی کامل» شوم، باز هم این ۲ مورد را خوب خوب در ذهن داشته باشم که امام نهم «محمد بن علی» است؛ ملقب به «جواد» و امام دهم «علی بن محمد» معروف به «هادی»! چطور؟! روزی که «فاطی‌عمه» متوجه خنگی من در این‌باره شد، خیلی شیک و مجلسی، موضوع را الی‌الابد در ذهنم جاانداخت؛ «اول «حضرت محمد» است یا «حضرت علی»؟! این را که قشنگ بلدی لابد! خب! این‌جا هم همین است! بعد از «رضا» اول «محمد» است و بعد «علی»! پس امام نهم می‌شود «محمد بن علی» و امام دهم «علی بن محمد»! این از بحث ترتیب اسم ۲ امام نهم و دهم! حالا القاب این ۲ امام همام! کافی است ۲ اسم «محمدجواد» یا «محمدتقی» را همیشه در خاطر داشته باشی! هم «جواد» و هم «تقی» القاب امام نهم ما هستند! لذا ۲ لقب دیگر یعنی «هادی» و «نقی» مربوط می‌شود به امام دهم!»
خدا، اموات همه‌ی شما هم‌سنگران عزیز را رحمت کند! درس‌هایی که من از «فاطی‌عمه» آموختم اما خیلی بیش‌تر از این حرف‌ها بود! از افتادن به این صرافت که بروم رانندگی بیاموزم تا افتادن به این صرافت که سیاست را، که انقلابی‌گری را، که محبت و ان‌شاءالله معرفت حضرت آقا را، که آجرآجر «بیت رهبری» را، که قلم را، که نوشتن را، که خواندن حافظ و سعدی و خیام و عطار را، که پس‌انداز حقوق ماهیانه را، که حتی طریقه‌ی ست‌کردن کت و شلوار با پیراهن را، که خیلی چیزهای دیگر را از «فاطی‌عمه»ای آموختم که هم «خواهر شهید» بود، هم «هم‌سر شهید» بود، هم داغ اولاد ۳ ساله دیده بود و هم این‌که در روز تولدش و در حالی که ۳۷ سال بیش‌تر نداشت، برای همیشه از پیش ما رفت، بی‌آن‌که برای لحظه‌ای، از پیش ما برود! پس ابتدا برای امام نهم و دهم، صلواتی بفرستیم و بعد هم برای شادی روح عمه‌ای که نام مقدسش «فاطمه» بود؛ اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم...