۶۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

376 + 569

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۸ مرداد ۹۶
  • ۰۰:۰۸
  • ۰ نظر
بسم الله

عمرم تا ماه مهر سال 1400 پُر است. جزئی تر بخواهی برایت بگویم می گویم تا تابستان 1396 کار دارم. تمام تابستان 1396 کار دارم. تا ماه مهر 1400 کار دارم. بعدش هم کار دارم. کلی تر بخواهم بگویم می گویم تا 1406 برنامه ام را تنظیم کرده ام. اما تو به این کلی ترِ حرفهایم توجه نکن. ببین، می گویم تا فلان حد از عمرم را با برنامه ها و کارهایم پُر کرده ام. هنوز نمی دانم واقعا پُر میشوم و از بار زیاد سنگین میشوم یا نه. اما برای تو، می دانم. تو سنگین می شوی. تو از همان روز اول زندگی ات برنامه داری. تو با برنامه رشد می کنی، بزرگ می شوی، پُر می شوی. ببین ریشه، من نمی گویم چه کاره شوی، فقط از تو یک چیز می خواهم و اینکه، عشق شوی. عشق شوی بروی در جانم. همین حالا، دلم خواست کمی بیایم عقب تر. عقب تر از قدِ رشید تفکرت. عقب تر می روم. تا همان زمانی که با نفسم نفس کشیدی. با نفست نفس کشیدم.

تو پیچیده در خود

و

من پیچیده در تو.

376 + 568

  • ف .ن
  • دوشنبه ۱۶ مرداد ۹۶
  • ۲۰:۵۱
  • ۰ نظر
بسم الله

فکر می کنم خوشحالم. و از خداوند میخواهم یک ماه بعد وقتی نتایج انتخاب رشته آمد، خوشحال تر باشم. فرقی نمی کند در چه سنی بخواهی تحصیل علم کنی، همینکه بدانی از خودت و دنیایت چه می خواهی کافی ست. می خواهد در 18 سالگی باشد، یا 81 سالگی. شاید هم مثل من در 22 سال و 1 ماه و 8 روزگی.

376 + 567

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۱ مرداد ۹۶
  • ۲۰:۲۵
  • ۰ نظر
بسم الله

میخواستم آخر این هفته را در مشهد با شادیِ تولد امام رضا علیه السلام بگذرانم،
اما قرار است در شهر خودم سیاه بپوشم و در غم از دست دادن پسر عمه ی 29 ساله ام گریه کنم.
فاصله ی شادی و غم هیچ است. چه دنیایِ عجیبی.

امضا
لب ـی که خندان نیست.

376 + 566

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۱ مرداد ۹۶
  • ۰۰:۲۲
  • ۰ نظر
بسم الله

باران بارید.(این هم نشانه اش)
با شدت.
کوتاه بود ولی خوشحال شدیم.
و زندگی پر از لحظه های کوتاه شگفت انگیز است.
که نباید پشت پنجره ی بسته بمانند.
پنجره را باز کردم.
خنکایِ هوای بارانی و قطره های باران، به صورتم می خوردند و من،
به حضورش ایمان آوردم.


376 + 565

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱۰ مرداد ۹۶
  • ۱۸:۴۸
  • ۰ نظر
بسم الله

بدان خوی بد جان شیرین بداد
نبُد از جوانیش یک روز شاد


+ شاهنامه فردوسی | آغاز کتاب | بخش 9 | داستان دقیقیِ شاعر

376 + 564

  • ف .ن
  • يكشنبه ۸ مرداد ۹۶
  • ۲۳:۱۶
  • ۰ نظر
بسم الله

به باران نیاز داریم. برای اتمام جنجال ها. برای جلوگیری از نابودی. برای دوباره مهربان شدن. سخت دعا می کنم برای دوباره نشان دادن سخاوت آسمان. سخت دعا کنید. لطفا.

376 + 563

  • ف .ن
  • يكشنبه ۸ مرداد ۹۶
  • ۲۳:۰۷
  • ۰ نظر
بسم الله

بین دنبال کنندگان این وبلاگ، اگر کسی اهل ورزش است لطفا پیام بدهد. سوال مهمی دارم.

376 + 562

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۴ مرداد ۹۶
  • ۲۱:۲۳
  • ۰ نظر
بسم الله

اگر می خواهید بدانید چرا باید در این فرصت زندگی روی زمین، برای هر کاری، هدفی داشته باشیم انیمیشن Piano Forest را ببینید.

376 + 561

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۴ مرداد ۹۶
  • ۲۱:۰۵
  • ۰ نظر
بسم الله

دوست دارم نام آهنگ Tenderness از Peter Kater را آهنگ آفرینش بگذارم. وقتی فهمیدم این نام بهترین انتخاب است که روی پله ی جلوی خانه، دراز کشیده بودم و به آسمان نگاه می کردم. ابرهای سیاهی که سفیدها را به دوردست ها پرت می کردند. نمی دانم به آسمان کدام سرزمین. شاخه های پر برگ درخت ها که تکان می خوردند. انگشت هایم که روی پیانویِ پنبه ای ابرها، می نواخت. وقتی فهمیدم این نام بهترین انتخاب است که روی پله ی جلوی خانه، دراز کشیده و خودم را به دست باد سپرده بودم و فکر می کردم چقدر خوشحالم  که می توانم جهان را ببینم و لمس کنم.

376 + 560

  • ف .ن
  • دوشنبه ۲ مرداد ۹۶
  • ۲۱:۵۰
  • ۰ نظر
بسم الله

جوان ها به اعتماد نیاز دارند. به تصمیم گیری های بزرگ و تلاش پر از اشتیاق و نگاه کردن به پشتشان. نگاه کنند و ببینند تعدادی آدم غریبه و آشنا، با چشم های خندان، مصمم و دعاگو، حامی شان هستند. جوان ها، جوانه اند. آب کافی و نور خوب و خاک درست نداشته باشند بسته می مانند. رشد نیافته ترین موجودِ عالم می شوند. جوانِ بسته، از ته سیگارهای کف خیابان هم بی مصرف تر است. اعتماد، به قدرتِ جوانِ جوان، به ذهن بزرگش، به دست های در حرکتش، به نگاهِ کنجکاوش، به قلب سر از پا نشناخته اش، بزرگ ترین کاری ست که یک آدم بزرگ می تواند انجام دهد. از دیشب تا به حالا، همین حالایِ حالا، که با چند کلامِ تیز، داشتند جوانه یِ من را اذیت می کردند، در فکر این هستم که جوانم. به اعتماد نیاز دارم. به چشم های خندان و مصمم و دعاگو، اما اگر نباشد، چه اتفاقی می افتد؟ قصه تمام می شود؟ جوانه ام به کل بسته می ماند؟ خم می شود؟ فکر می کردم چنین می شود ولی از زمانی که با یکی از دوستانم حرف زدم، با ماهی قرمزِ این دنیای تق تقی، فهمیدم هنوز هیچ چیز عوض نشده. من همان دختر مبارزِ شهرم. همان آدم عجیبِ خاندان. همان مسئله یِ سربسته یِ خانواده. همان آهنربایِ کم جذابِ دوستان. همان تلاش گری که تلاش را به شکل فانوس می سازد و روی طاقچه ی خانه می گذارد. ماهی قرمز گفت بجنگ تو، و من سراپا تصمیم، آخرین حرفهای نزده ام را در قالب پیامی نوشتم و به تلگرامشان فرستادم. من جواب بی اعتمادی را با خبرهای خوب می دهم. نگاه های سست به من، روزی شگفت زده می شوند. به نیروی بزرگ خداوند که در قلب تک تک جوان هایِ تلاش گر، حضور دارد ایمان دارم.