۶۶ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

376 + 609

  • ف .ن
  • شنبه ۲۸ مرداد ۹۶
  • ۲۲:۵۸
  • ۰ نظر
بسم الله

دلارامی که من دانم گر از پرده برون آید
نبینی جز به میخانه ازین پس اهل تقوی را

عطار نیشابوری

376 + 608

  • ف .ن
  • شنبه ۲۸ مرداد ۹۶
  • ۱۴:۱۴
  • ۰ نظر
بسم الله

به عنوان مثال حجت الاسلام علی اکبر ناطق نوری در خاطرات خود به تلخی از مشاهده استفاده آقای منتظری از الفاظ اهانت آلود و تحقیر آمیز، در ملاقات و گفت و گو با شهید آیت الله سید محمدباقر حکیم و در حضور گروهی از افسران ارتش یاد می کند:
آقای حکیم طبق معمول، در ابتدا عربی صحبت می کرد مگر این که به ایشان گفته می شد که فارسی صحبت کند. ایشان شروع کرد به عربی حرف زدن و یک دفعه آقای منتظری گفتند: فارسی حرف بزن.
البته این خیلی مهم نبود، بلکه گفتند: مرحوم والدتو، فارسی بلد بود.
و با این جمله ادامه داد: الولد الچموش یشبه بالابوش.
ایشان جانشین فرمانده کل قوا بود و جلوی آن همه افسر، آقای حکیم را با چنین اعتبار و شخصیتی این گونه خطاب کرد. وقتی این جمله را گفت بسیار شرمنده شدم و با خود گفتم: عجب قائم مقامی داریم، مملکت دست این بیفتد چه می شود.

رازهای دهه شصت| صفحه ی 252

376 + 607

  • ف .ن
  • شنبه ۲۸ مرداد ۹۶
  • ۱۴:۰۸
  • ۰ نظر
بسم الله

امام خمینی رحمت الله علیه:
باید بدانید که تبهکاران و جنایت پیشگان بیش از هر کس چشم طمع به شما دوخته اند و با اشخاص منحرف و نفوذی در بیوت شما با چهره های صددرصد اسلامی و انقلابی ممکن است خدای نخواسته فاجعه به بار آورند و با یک علم انحرافی، نظام را به انحراف بکشانند و با دست شما به اسلام و جمهوری اسلامی سیلی بزنند. الله الله در انتخاب اصحاب خود.

رازهای دهه شصت| صفحه ی 245

376 + 606

  • ف .ن
  • شنبه ۲۸ مرداد ۹۶
  • ۱۴:۰۴
  • ۰ نظر
بسم الله

امروز به عیادت یکی از دوستان رفتم. طی نزدیک به یک هفته ای که از اهواز به کرج و حالا به شمال آمده بودند، فرصت نشد به دیدنشان بروم. یک خانواده ی سه نفره"دختر همسایه و همسرش و پسر دو ساله شان". دیشب پیام دادم تا کی شمال هستند و گفت شاید فردا بعد از ظهر برویم. دیگر فرصتی نبود. باید صبح می دیدمشان. وگرنه هم خودم دلگیر می شدم از رفتارم و هم آن ها طبیعتاً. بخاطر هدفی که داشتم صبح زودتر از معمول هر روزه ام بیدار شدم و نیم ساعتی کتاب خواندم و ساعت نزدیک به ده و نیم به دیدنشان رفتم. یک عیادت صمیمی. بعد از پنج ماه گفتگوی چهره به چهره نداشتن. همسرش بیمار است. هنوز تشخیص کامل و درست نداده اند. باید باز هم صبور بود و منتظر حرفهای دکترها ماند. اما روحیه اش خوب است. می خندد. سر به سرمان می گذارد. برایش احترام قائلم. و دعای خیرِ شفایم بدرقه ی جسم و جانش است. دختر همسایه هم هنوز می خندد. حتی بعد از اینکه خانه ی اجاره نشینی اش سوخت و تمام وسایلش هم. حتی بعد از اینکه چند ماهی ست با مسئله ی بیماری نامشخص همسرش سر می کند. حتی با یک بچه ی کوچک و دوری از خانواده. پسر کوچکشان هم هنوز می خندد. امیرحسینِ بازیگوش که امروز با گوشیِ من همه اش از خودش سلفی می گرفت و می خندید و همه مان را به خنده می انداخت. این خانواده ی سه نفره هنوز می خندند. بخندیم. با دردهایمان. به دردهایمان.
برای سلامتی اش به دعای خیرتان نیازمندیم. لب خند.

376 + 605

  • ف .ن
  • شنبه ۲۸ مرداد ۹۶
  • ۰۰:۴۶
  • ۰ نظر
بسم الله

چند روزی می شد حالم خوب نبود. بخاطر یک واکنش و تصمیم از سوی مادر، قهر کردم با خودم و اطرافیانم. گریه کردم. بغض ها رهایم نمی کردند. در باد قشنگِ عصرهای حیاطمان، موسیقی خوب گوش دادم و حتی زمزمه کردم، کاری که قطعا حالم را خوب می کند، ولی خوب نشدم. امروز هم ادامه ی همان حال بود. از یک ساعت به ظهر که بیدار شدم ساکت بودم. تا عصر ساکت بودم. تا پس از آغاز شب هم این حال ناخوب ادامه داشت. اما خواهرم امروز آرزویی داشت. دلش می خواست برآورده شود. آخر، امروز تولدش بود. تدارک دیده بود در خانه ی ما، طبق هر جمعه ای که می آید، مراسم کوچک خانوادگی اش را برگزار کند. یک شادیِ آرام و بی صدا. من شاد نبودم. روسری سیاهِ عزا هنوز بر سرم بود. دلم هم غمگین بود. او، اما، امروز، آرزویی داشت. که بخندم. با مادر آشتی کنم. با هم حرف بزنیم. شد. ناخودآگاه. و بعدش، همه خندیدیم. شاد شدیم. کیکش را برید. عکس گرفتیم. هدیه ی تولدش را که اوایل هفته گرفته بودم تقدیمش کردم. خداوند را شاکرم. این حالِ ناخوبِ چند روزه تمام شد. به خیر و لب خند. و هفته ی جدید را با آرامش خاطر شروع می کنم. یک چیز را می دانید؟ با مادر و پدرت که قهر کنی، یک سردرگمیِ بزرگ درونت خیمه می زند. و تو خواب راحت نخواهی داشت. حتی اگر مقصر نباشی.

376 + 604

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶
  • ۲۳:۴۴
  • ۰ نظر
بسم الله


ممنون که تشریف آوردین
با تمام مشکلاتی که شهرمون داره
فکر می کنم منصفانه باشه که بپرسین
چرا باید هزینه و زمان رو صرف
بزرگداشت کسی بکنیم
چرا باید دستور ساخت یک مجسمه رو بدیم
و برای نشون دادنش به مردم یه مراسم ترتیب بدیم
مطمئناً میتونستیم
اون منابع رو به اهداف بهتری اختصاص بدیم
ولی من به شخصه، فکر می کنم هیچ هدفی بهتر از
یادآوریِ این موضوع
که وقتی با هم متحد باشیم
چه کاری از دستمون برمیاد، نیست
یادآوریِ افرادی که برای محافظت
از خونه مون نهایتِ فداکاری رو انجام دادن
و یادآوریِ این موضوع که مادامی که
روحشون رو در قلب هامون نگه داریم
همیشه روزهای بهتری در پیش خواهد بود
و همونجوری که اون ما رو به خاطر داره
بیایین ما هم همیشه اونو به خاطر داشته باشیم
خانم ها و آقایون
لورل لنس
قناری سیاه


سخنرانی الیور کوئین در مراسم بزرگداشت یکی از قهرمان های شهرشان
سریال Arrow


376 + 603

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۶ مرداد ۹۶
  • ۲۳:۰۶
  • ۰ نظر
بسم الله

فصل چهارم سریال Arrow هم تمام شد. اول با خودم گفتم فصل پنجمش را هفته ی بعد شروع کنم اما گمان نمیکنم صبور باشم. چرا این سریال را پیگیرم؟ نداریم. خودمان نداریم. قهرمان داریم. تصویرش پیدا نیست. حرکتش پیدا نیست. چقدر به تصاویر شهدایمان زل بزنیم؟ چقدر به یک فایل صوتی باقی مانده از آن ها گوش بدهیم؟ چند بار چند روایت از کارهایشان را بخوانیم؟ نداریم. قهرمان داریم، پهلوان داریم، تصویرش پیدا نیست. نمی بینیم مثل ما عاشق شود و در وصالش سختی بکشد. نمی بینیم مثل ما در حل یک مسئله شکست بخورد و دوباره ادامه دهد. نمی بینیم چطور از خانواده اش حمایت می کند. نمی بینیم چطور همسرش را در آغوش می گیرد و می بوسد. نمی بینیم فرزندانش چطور با لالاییِ او خوابیدند. خنده هایش را نمی بینیم. خسته شدن هایش را نمی بینیم. عرق خستگی از کارش را نمی بینیم. ایمانش را نمی بینیم. امیدش را نمی بینیم. وفاداری به عهدش را نمی بینیم. نداریم. خودمان نداریم. قهرمان داریم، پهلوان داریم، تصویرش اما، پیدا نیست. من قهرمان ها را دوست دارم. قهرمان بودن را دوست دارم. من دنیایِ قهرمان بازی ها را دوست دارم. من زندگیِ پر از فراز و نشیب برای رسیدن به هدف را دوست دارم. اما چند تا روایت تصویریِ به روز، از قهرمان هایمان داریم؟ چند تا داریم که نشان بدهد آن ها هم مثل ما بودند. مثل ما گاهی یادشان می رفت از مادرشان برای درست کردن ناهار تشکر کنند. مثل ما گاهی برای نماز صبح خواب می ماندند. مثل ما گاهی شک می کردند. گاهی می ایستادند. می نشستند. نفس تازه می کردند. بعد بلند می شدند. نشان بدهد آن ها همیشه سرحال و محکم و بی گناه نبودند. نشان بدهد آن ها همیشه تصمیم های درست نمی گرفتند. نشان بدهد آن ها همیشه به فکر همیشگی شدن نبودند. آن ها هم عشق داشتند. به کتاب. به دفتر. به قلم. به غذاهای خوشمزه. به چای. به خواب پنج دقیقه ای. به تفریح. به بازی. به تماشای فوتبال. به پیامک فرستادن برای دوستانشان. به سر به سر گذاشتن همسرشان. به فیلم. به موسیقی. به مسابقه. به بحث. به گفتگو. به تحقیق. به خودشان.
فصل چهارم سریال Arrow هم تمام شد. فکر می کنم دلم بخواهد همین امشب قسمت اول فصل پنجم را ببینم. سبک زندگی شان مثل ما نیست. دینشان مثل ما نیست. خیلی کارهایشان درست نیست. حتی شاید به ما حرف های ناخوب هم در فیلمهایشان بزنند. اما یک کار خوب می کنند. نمی گذارند من حس مبارزه را از دست بدهم. من همانجا بودم. مشکی پوشیده و گوشه ی قبرستان ایستاده بودم و به مراسم تدفین لورل نگاه می کردم. چقدر دیشب گریه کردم. نه بخاطر یک مرگ نمایشی در یک سریال خارجی. بلکه بخاطر مرگ یک قهرمان. یک زن، که سعی داشت دنیا را جای خوب کند. یک وکیل که همیشه مدافع حق آدم های خوب بود.
فصل چهارم سریال Arrow هم تمام شد. کی قرار است فصل چهارم سریال قهرمان های خودمان را تمام کنم؟

شرمنده یِ تاریخیم،

ما متأسف های تنبل.


376 + 602

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۵ مرداد ۹۶
  • ۲۰:۴۸
  • ۰ نظر
بسم الله

میرحسین موسوی در سراسر دوران نخست وزیری اش بارها با تذکر امام در این مورد به خود و دولتش مواجه شد. علاوه بر اظهارات صریح و عمومی حضرت امام در این مورد، آقای هاشمی رفسنجانی در خاطرات روز 6 تیر ماه 1361 اذعان می کند:
امام هم نگران دولتی شدن امور و فشار بر بخش خصوصی اند.

سخن امام در 22 بهمن 1363 نیز از روشنی کافی برخوردار است:
کشاندن امور به سوی مالکیت دولت و کنار گذاشتن ملّت، بیماری مهلکی است که باید از آن احتراز شود و در این موضوع گزارش های مختلفی می رسد و هیئت دولت موظف است این امر را به طور همگانی گزارش دهد و کیفیت عمل را در اختیار عموم گذارد و این امر را جدی تلقی کند و تذکر این نکته مهم است که دخالت دادن کسانی که در امور تجارت واردند، از بازاریان محرومیت کشیده و درد اسلام و انقلاب کشیده تا متخصصان وارد و مسلمان و متعهد از امور ضروری است.


رازهای دهه شصت| صفحه ی 208-209


376 + 601

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۵ مرداد ۹۶
  • ۱۷:۵۷
  • ۰ نظر
بسم الله




حال زندگی وقتی خوب است که کسانی که دوستشان داریم و دوستمان دارند، در زمان های درست و حساس، حرفهایی به ما بگویند که لازم است بشنویم. حال زندگی وقتی خوب است که حتی اگر از هر نظر بهتر از دیگران بودیم، باز هم آدم های مهم زندگی مان، به ما توجه کنند و حواسشان جمعِ لحظه های سخت زندگی مان باشد و مواظب تصمیم هایمان باشند. حال زندگی وقتی خوب است که وقتی حرفهای درست شنیدیم حتی اگر به مذاقمان خوش نیامد، باز هم تشکر کنیم. حال زندگی وقتی خوب است که سعادت زندگی همدیگر را فراموش نکنیم. سعادت زندگی هایمان.

376 + 600

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۵ مرداد ۹۶
  • ۰۶:۰۷
  • ۰ نظر
بسم الله

آرامش اول صبح در آسمان، آرامم کرد. قبل خوابیدنم سخت می ترسیدم. سخت دلگیر بودم. آرامش مهتاب، با آن ستاره ی پر نور صبحگاهی، حالم را خوب کرد. دلم برای کهکشان شناسی که نشدم تنگ شده بود. آرام شدم. لب خندی که زدم تاریخی بود. کاش من بعد مرگ در آسمان ها می چرخیدم و در کهکشان دفن می شدم.