376 + 818

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۹ آبان ۹۷
  • ۲۱:۴۰
  • ۰ نظر
بسم الله

کارهایم روز به روز بیشتر می‌شود. کارنوشت‌‌ و مقاله‌ها و تمرین نویسندگی و مطالعه‌ی آزاد و امتحان‌ها و سوژه‌یابی‌ برای گزارش تولیدی و تکمیل برنامه‌ی سینمایی و تمرین زبان و ...فکر کردن به دلِ گرمم.
آخرین کار،
اما مهم‌ترین کار است.


|لب‌خند

376 + 817

  • ف .ن
  • جمعه ۲۵ آبان ۹۷
  • ۱۸:۳۹
  • ۰ نظر
بسم الله

گذشته را انکار نکن.
فراموش نکن.
تلقین هم نکن.
فقط درس بگیر و برو جلو.

376 + 816

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۲ آبان ۹۷
  • ۲۲:۲۷
  • ۰ نظر
بسم الله

گفت برخان نساز.
گفتم نمی‌سازم. مشکلات من تپه‌‌های شنی واقعی‌اند نه کاذب.

می‌خواهم صریح حرف بزنم. برای اینکه قدرت خودتان را در برابر غول‌های‌ بی‌شاخ و دمِ زندگی‌تان نشان دهید اصلا نیاز نیست که غول را بچه‌غول جلوه بدهید و یا اصلا یک دایناسورِ سیرِ خسته‌یِ گوشه‌ای افتاده. مشکلات بزرگند. خودتان را بزرگ‌تر کنید. من نمی‌خواهم با بچه‌غول کردنشان، خودم را بزرگتر و قوی‌تر نشان دهم. من قوی هستم و آن‌ها هم غول‌های به شدت گرسنه‌ی وحشی هستند. می‌درند و زخمی می‌کنند. اما من معجونِ امید می‌خورم. بزرگ می‌شوم. دست‌ها و پاهایم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شوند. قلبم وسعت می‌گیرد. روی تمامِ زخم‌های غول، سایه می‌اندازد و آن‌وقت، دهانم را باز می‌کنم و غول‌ها را می‌بلعم. یک چای نباتِ لیوانی هم رویش می‌خورم تا دل‌درد نگیرم. آخر، غولی که سالها گوشت از تن و جانِ من کَنده و قورت داده، کمی دیرهضم و بدمزه است.

گفت برخان نساز.
می‌گویم لب‌خند می‌سازم.


|لب‌خند

376 + 815

  • ف .ن
  • يكشنبه ۲۰ آبان ۹۷
  • ۱۸:۱۵
  • ۰ نظر
بسم الله

راه می‌روم. حواسم پرت است.
می‌نشینم. حواسم پرت است.
می‌خندم. حواسم پرت است.
یقه‌ی سکوتم را بالا می‌کشم و روی دهانم می‌آورم. حواسم پرت است.
قاشق را برمی‌دارم تا اولین لقمه‌ی غذای سلف را در دهانم بگذارم. حواسم پرت است.
پالتویم را می‌پوشم و چادرم را سر می‌کنم تا به دانشگاه بروم. حواسم پرت است.
از دانشگاه برمی‌گردم. حواسم پرت است.
هندزفری در گوشم می‌گذارم و شادترین آهنگِ لیستم را پخش می‌کنم. حواسم پرت است.
غمگین‌ترین آهنگ. حواسم پرت است.
بی‌کلام. حواسم پرت است.
صدایم می‌زنند. حواسم پرت است.
صدایشان می‌زنم. حواسم پرت است.
می‌خوابم. حواسم پرت است.
بیدار می‌شوم. حواسم پرت است.
حواسم را «جایی» پرت کرده‌ام، تا در خالصانه‌ترین لحظه‌های زندگی‌ام، لب‌خند بزنم.

376 + 814

  • ف .ن
  • جمعه ۱۸ آبان ۹۷
  • ۲۰:۱۳
  • ۰ نظر
بسم الله

هر ترم باید استاد عجیبی داشته باشم. آدم‌های عجیب هیجان‌انگیزند. مساله‌ای را در تو زنده می‌کنند که این دنیای ماشینی و زندگی سریع و آماده، در تو کشته است. کشف کردن. کنجکاو شوی و بخواهی بشناسی. بدانی. بیشتر و بیشتر. در این پاییز، با یکی از این آدم‌های هیجان‌انگیز آشنا شده‌ام. استاد روانشناسی اجتماعی‌ام. «آرش حیدری» که اگر در اینترنت هم جستجو کنید صحبت‌هایش موجود است. البته شنیدن حرف‌هایش وقتی در یک فضای کوچک حضور دارید کی بُوَد مانند خواندن کلماتِ تایپ شده. این مردِ جوانِ عجیبِ هیجان‌انگیز، من را با مفهومِ ترس به طرز متفاوتی مواجه کرد. ترس را با تلاش و تمرین، نشانم داد. من را ترساند که اگر خوب ننویسم، خوب تحلیل نکنم، خوب نبینم، خوب نفهمم، خوب جستجو نکنم، خوب دقت نکنم، از او نمره‌ای نمی‌گیرم. و نمره نگرفتن از او یعنی تو یک نادانی. یک دانشجویِ درس‌خوان و هیچ‌ندان. تو فقط پوسته هستی. هیچ محتوایی نداری. ترسیدم. من آدمی بودم که از ابتدای دست به قلم شدن، فقط ادبی نوشتم. و خب در اولین کارنوشتی که برای درسش نوشتم، به طور درستی، نابود شدم. همان «همکاری که باید هر کس در زندگی‌اش داشته باشد» گفت داستان نوشته‌ای. نه یک تحلیل علمی از یک فیلم روانشناختی. نفس عمیق کشیدم. من که بلد نیستم علمی بنویسم. باز هم نوشتم. گفت پیشرفت داری ولی هنوز روایت‌ دارد. برای استاد فرستادم. تعریف کرد که قلم خوب و روانی دارم اما ابهام علمی دارم و باید اصلاحش کنم. فعلا نمره‌ام از 4 نمره، 2/5 است. خوشحال بودم که تعریف شنیده‌ام اما خوشحال نبودم که بلد نیستم علمی بنویسم. تحلیل بنویسم. تمرین کردم. باز هم. باز هم. تا نیمه‌ی همان شبی که وقت داشتم ایمیل کنم، در تاریکی اتاق، با چراغ گوشی و لپ‌تاپ، نوشتم. فرستادم. هر چه بادا باد.
استادِ عجیبی‌ست. هیجان‌انگیز و کاربلد. و البته، ترسناک.
ترسیدم. تمرین کردم. با خودم روبه‌رو شدم. با نقصم. با نقص مهمی که باید زودتر رفع می‌شد.
یک روز بعد جواب ایمیلم آمد.
من موفق شده بودم. بالاخره بلد شدم کمی تحلیلی بنویسم. کمی علمی. کمی غیرادبی. و کمی از کلماتِ اسرارآمیزِ داستانی‌ام  دور شوم.
نمره‌ی شما 4/25 از 4
انتظار مرا خیلی بالا بردید. موفق باشید در امتحان ترم و تحلیل‌های بعدی.

علاوه بر اینکه باید یک همکارِ اسرارآمیز در زندگی‌تان داشته باشید، به دنبال یک استاد و معلمِ اسرارآمیز هم بگردید. با خودتان روبه‌رویتان کند و یکی یکی نقص‌هایتان را به شما نشان بدهد.
آیا این پاداش صبوری‌ من است؟
خدا را شکر.


|‌لب‌خند

376 + 813

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۷ آبان ۹۷
  • ۲۱:۰۱
  • ۰ نظر
بسم الله

صورت مساله پاک کردن بلد نیستم. تا تهِ مساله باید بروم تا حالم خوب شود و بتوانم ادامه بدهم. مثل هر بار، امشب هم تا تهِ مساله‌ام رفتم و حالا نفس عمیق می‌کشم و لب‌خند می‌زنم و بعدِ حقوق خواندن، کتاب چگونه می‌توان داستان‌نویس شد؟ را باز می‌کنم و با هیجان و دقت می‌خوانم و یادداشت‌برداری می‌کنم. چرا؟ چون مأموریتی دارم.
راستی، برای خودتان حتما همکاری که مربی‌گری هم بلد است انتخاب کنید. دنیایتان مزه می‌گیرد. (فقط خودم فهمیدم چه گفتم :)) )

|لب‌خند

376 + 812

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۰ آبان ۹۷
  • ۲۲:۲۴
  • ۰ نظر
بسم الله

کی
فکرشو
می‌کرد؟

376 + 811

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۰ آبان ۹۷
  • ۲۰:۰۹
  • ۰ نظر
بسم الله

چرا یک شخص می‌خواهد همرنگ جماعت شود؟

376 + 810

  • ف .ن
  • جمعه ۴ آبان ۹۷
  • ۰۰:۵۲
  • ۰ نظر
بسم الله

جهان بزرگ است.
جهان بزرگ است.
جهان بزرگ است.
آیا کافی‌ام؟

376 + 809

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۳ آبان ۹۷
  • ۲۲:۵۷
  • ۰ نظر
بسم الله

نمی‌دانم اینکه خیلی از کارها برایت سطحی شوند، خوب است یا خوب نیست!