376 + 859

  • ف .ن
  • جمعه ۹ فروردين ۹۸
  • ۰۲:۴۲
  • ۰ نظر
بسم الله

گفتند حیوان امسال همان حیوان سال 1374 است. من هم متولد 1374 هستم. امسال سال 1398 است. من هم 24 ساله می‌شوم. ترسیدم. همین. 

376 + 858

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۸ فروردين ۹۸
  • ۰۲:۰۵
  • ۰ نظر
بسم الله

«خداوند»
سیل...
می‌پرم به سال 1391. در حیاط خانه‌مان آب زیادی جمع شده بود. نمی‌دانستیم بیرون چه خبر است فقط آن بخش از حیاط را می‌دیدم که شبیه گودالی پر از آب، شده است. بعدها با سنگ‌ریزه هم‌سطح بقیه‌ی حیاط شد اما آن روزها علامت بود. علامتِ اتفاق بیرون از خانه. در حیاط را باز کردیم. همه در کوچه بودند. آن‌وقت‌ها کوچه آسفالت نشده بود و خاکی بود. همسایه‌ها را دیدم که با شلوارهای بالا زده در حجمِ آب قابل توجهی راه می‌روند. خانم‌ها‌ی کوچه همدیگر را که دیدند سلام و علیک گفتند و مشغول به شادی تبدیل کردن این اتفاق غیرمنتظره شدند.
سیل...
چراغ‌های رنگی‌رنگیِ خانه‌ی همسایه هنوز از این سمتِ خانه‌شان تا آن سمتِ دیگر نصب بود. صندلی‌ها در زمینِ خالیِ سرسبزِ روبه‌روی خانه‌شان هر یک به سمتی افتاده بودند. عروسیِ پسرشان بود. پسر همسایه‌مان. نمی‌شناختمش. همسایه‌مان را هم. جدید بودند و سلام و احوال‌پرسی‌ای به اندازه‌ی بقیه، با آن‌ها نداشتیم. غمگین بودند. اما چراغ‌های‌ رنگی‌رنگی هنوز نصب بود و آن‌ها قصد داشتند  مشغول به شادی تبدیل کردن این اتفاق غیرمنتظره شوند.
سیل...
با سختی می‌خواستم خودم را به ابتدای کوچه برسانم. به وسطِ حجمِ عمیقِ آب. به وسطِ حجم اصلیِ آب. از کناره‌های کوچه و با کمک دیوار رسیدم. پایم را که در خیابان اصلی گذاشتم نزدیک بود در آن یکی در هم بپیچد و در آب بیفتم و با آن سرعت و شتابش، به طرفِ مرکز شهر بروم. مثلا می‌بردتم سمتِ مغازه‌ی مرحوم مشهدی علی‌اکبر که حالا شده مغازه‌ی پسرش و من چون از او خوشم نمی‌آید کم به آنجا می‌روم. شاید هم آنقدر دورم نمی‌کرد و کنار درِ خانه‌ی مرحوم کربلایی مراد نگهم می‌داشت تا دوباره من سلام آرام دخترانه‌ای بگویم و او سلامِ بلندِ پدربزرگانه‌ای بگوید. اما ایستادم. خودم را کنترل کردم و به سمت جایگاه بی‌خطر سمت خانه‌ی خواهربزرگه‌ام رفتم. زمین‌ها غرقِ آب بودند. خیابان هم. کوچه هم. همه از خسارت‌ها حرف می‌زدند اما بچه‌های محله، مشغول به شادی تبدیل کردن این اتفاق غیرمنتظره بودند.
سیل...
غم‌انگیز است اما گاهی، خوب که نگاه می‌کنی لب‌خندها را واقعی‌تر می‌بینی. خنده‌ها را پرشادی‌تر و هم‌دلی‌ها را دلی‌تر.
و باز هم سیل...
به وقتِ سال 1397-1398
استان گلستان
شمالِ شرقیِ کشور ایران
نیمکره‌ی‌ شمالی کره‌ی زمین
منظومه‌ی شمسیِ کهکشان راهِ شیری
خلاء
«خداوند»

376 + 857

  • ف .ن
  • شنبه ۱۸ اسفند ۹۷
  • ۲۳:۲۴
  • ۰ نظر
بسم الله

صبح‌ها تقلا برای دانشگاه رفتن و حضوریِ مفید خوردن در کلاس‌‌های درس، عصرها کیو کیو بنگ بنگی هیجان‌انگیز. سیبل‌ها را یکی یکی سوراخ کنی و دقت کنی ببینی آیا توانستی هدف را ببینی یا حتی در ذهنت هم باید آرزوی تک‌تیرانداز شدن را دفن کنی. شب‌ها جزوه‌ها را باز کردن و حل تمرین‌های اصول روزنامه‌نگاری. در خبرگزاری‌ها بچرخی و به دنبال عناصر و ارز‌ش‌های خبری بگردی. بعد بیست الی سی دقیقه روی تردمیل بدوی و وزنه کار کنی و روی نفس‌گیری‌ات هم. بعد جنازه شوی. دراز بکشی و داستان بخوانی و پلک‌هایت آرام آرام روی هم بیفتد. فکر می‌کنم کم کم دارم بلد می‌شوم به خودم اهمیت بدهم.


|لب‌خند

376 + 856

  • ف .ن
  • جمعه ۱۷ اسفند ۹۷
  • ۲۰:۳۳
  • ۰ نظر
بسم الله

تصور من از آینده

صدای گوشی را از اتاق کارم می‌شنوم. لقمه‌ی صبحانه‌ را در دهان می‌گذارم و به سمت اتاق می‌روم. در را باز می‌کنم. برگه‌های سفید و خط‌ خطی شده روی فرش موردعلاقه‌ام که هدیه‌ی مامان و بابا بود پخش شده‌اند. لپ‌تاپ هنوز روشن است. در خط اول صفحه‌ی word نوشته شده: فصل هفتم. آخرین فصلِ داستان جدیدم. پرده‌ی فیروزه‌ایِ اتاق تکان خورد. نسیمِ سخنگویِ بهار بود. اواسط اسفند ماهِ سی و یک سالگی‌ام بود. گوشی را بالاخره بین برگه‌های مقاله‌ی به عربی ترجمه شده‌ام، پیدا کردم. «مامان هاجر». جواب دادم: «فردا تولد هفت سالگی بچه‌ی داداشته. یادت نره تماس تصویری بگیری. خیلی خوب می‌شه خودت موقع باز کردن هدیه‌ات بهش تبریک بگی.» لقمه را قورت می‌دهم و «چشم» می‌گویم. به قاب‌ عکس‌های تک نفره و چندنفره‌ی خانواده‌ام که روی دیوار سفیدِ اتاق جای گرفته‌اند نگاه می‌کنم. چندتایی کوچک، چندتایی مسن، چندتایی پیر، اما امیدوار. لب‌خندهایشان. به قاب متفاوتی که بین عکس‌هاست خیره می‌شوم. دوستش دارم. دوباره گوشی به صدا درمی‌آید. «سلام فاطمه جان. فردا حرکت داریم به سمت لبنان. برای ادامه‌ی کار اون تحقیق، با گروه می‌ریم. میای؟» «تنهایی؟» «نه. اون از قبل اوکی داده.» «پس حتما میام.» با خنده خداحافظی می‌کند. ساعت روی گوشی 09:45 دقیقه را نشان می‌دهد. چرا هنوز برنگشته؟!


+ متشکرم از جناب ارسنجانی برای دعوتشون. :)
+ من کسی را دعوت نمی‌کنم. نوشتن درباره‌ی چنین موضوع مه‌آلودی، سخته. خیلی سخت.

376 + 855

  • ف .ن
  • جمعه ۱۷ اسفند ۹۷
  • ۱۸:۰۵
  • ۰ نظر
بسم الله

این روزها دلم به تهران ماندن نیست. بلیت برگشتم به شمال، برای چهارشنبه است پس مجبورم به ماندن. کلاس‌هایم را دوست دارم. کلاس تیراندازی‌ام هم. ولی یک چیزهایی، ...چهارشنبه می‌روم. و خواهرم منتظر است برگردم تا با هم حالمان خوب شود.

376 + 854

  • ف .ن
  • جمعه ۱۷ اسفند ۹۷
  • ۱۴:۴۰
  • ۰ نظر
بسم الله

حسِ آرون رالستون را دارم. گیر کرده در چالشی سخت و نفس‌گیر. درون و بیرون، در تلاطم. و آیا تصمیم من هم مثل اوست؟

376 + 853

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۶ اسفند ۹۷
  • ۲۰:۴۳
  • ۰ نظر
بسم الله

دیشب وقتی نام «مامان هاجر» روی صفحه‌ی گوشی‌ام پیدا شد، به خودم گفتم نباید جواب بدهم. این صدای گرفته و بی‌حوصلگی را ببیند دلش می‌‌گیرد. نگران می‌شود. غصه می‌خورد. دوریم. و این دوری، دل‌ گرفتگی و نگرانی و غصه خوردنِ مادرها را سفت‌تر و بزرگ‌تر می‌کند. می‌خواستم جواب ندهم ولی نشد. اگر به یکی از هم‌اتاقی‌هایم زنگ می‌زد و می‌فهمید بیدارم و جواب نمی‌دهم ناراحت می‌شد. و غصه خوردن از سرِ بی‌خبری خیلی بهتر از ناراحت شدن بخاطر باخبری‌ست. حرف زدم. فهمید حالم خوب نیست. وسط حرف‌هایش با لحنی مادرانه گفت «غصه نخور. سختی می‌کشی الان، تا چند سال دیگه نتیجه‌ی مثبتش رو بگیری. امیدت به خدا باشه». امیدم به خدا هست. می‌دانم همه‌ی درها را نمی‌بندد. دیشب گذشت و امروز دری باز کرد. وقتی خواهرم تماس گرفت و گفت «مامان گفت دیشب حالت خوب نبوده. به من که می‌گی چت شده؟» چیزی نگفتم ولی خندیدیم. از چیزهای دیگر گفتیم و خندیدیم. از روی تخت بلند شدم. در آینه به خودم نگاه کردم و گفتم «خودت را داری، خدا هست، خانواده‌ات هم پشتت هستند. پس بس کن و به کارت ادامه بده.»

376 + 852

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۸ اسفند ۹۷
  • ۲۰:۰۳
  • ۰ نظر
بسم الله

بسیار متشکرم از جناب تردمیل، و عالی‌جناب تفنگ، و همراه‌های گرامی؛ درس‌های این ترم، و در نهایت بانو خستگی، که بار روی دوشم را سبک‌تر می‌کنند. نمی‌دانم اما فکر می‌کنم به تنهایی با یک تخت، از پسِ فکر کردن به فکر نکردن برنمی‌آمدم.

376 + 851

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۸ اسفند ۹۷
  • ۲۰:۰۰
  • ۰ نظر
بسم الله

بعضی آهنگ‌ها آهن‌گ هستند. گِ آخرش را رها کنید. به آهن بودن اولش بچسبید. آهنند. سخت. کوبنده. سخت. کوبنده.


مثل آوازه‌خوانِ چارتار.
شاید
فقط
شاید، ...

376 + 850

  • ف .ن
  • جمعه ۲۶ بهمن ۹۷
  • ۰۰:۲۳
  • ۰ نظر
بسم الله

به مریم می‌گویم تو که زبانت خوب است، بیا هم‌سفرم شو تا من دیگر انگلیسی بلد نشوم و بروم سراغ زبان موردعلاقه‌ترم؛ عربی. می‌خندد.