376 + 870

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱ خرداد ۹۸
  • ۱۰:۰۰
  • ۰ نظر
بسم الله

بچه‌ها در چشم‌هایم زل می‌زنند و می‌گویند این چالش‌ها اصلا مناسب حال و احوالِ الانِ ما نبود. ما خوش بودیم. می‌خندیدیم. چرا یک روز هم دوام نیاورد؟ نمی‌دانم چه بگویم به‌ آن‌ها، به نگاه‌شان، به چشم‌های پر از اشکِ دختر کرمانی‌‌ام، و اعصابِ متشنجِ دختر شیرازی‌ام، ولی می‌دانم که باید حرفی بزنم. نگاهش می‌کنم. دوباره می‌پرسد: تو بعد این اتفاقات هنوز هم به خدا بودنِ خدا باور داری؟ لب‌خند می‌زنم. لب‌خند می‌زنم و می‌گویم: دارم.
می‌گوید: چرا؟
نفس عمیق می‌کشم: چون خودم مقصر بودم و خدا حالا، بیشتر از همیشه دارد خدایی می‌کند. در غیر این‌صورت من مثل فواره‌ی چمن‌های دانشکده، به هر طرف پاشیده می‌شدم. و جمع شدنی؟ نه. در کار نبود.

376 + 869

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۶ ارديبهشت ۹۸
  • ۱۵:۰۴
  • ۰ نظر
بسم الله

مامان هاجر، این روزها خوشحال است. پشتِ تلفن قربان‌صدقه‌ام می‌رود. می‌خندد. سربه‌سرم می‌گذارد. از رفت و آمدهایش به خانه‌ی عمه و عمو و خاله می‌گوید. از مهمانی‌های افطاری. از سحری پختن‌هایش. از حالِ خوبِ خواهر دومی. از فاطمه‌ساداتی که می‌گوید برایش از تهران اسباب بازی بخرم، از پدر که سلام می‌رساند و خسته بوده و خوابیده است، از مسائل و حاشیه‌های زمین خریدنِ خواهر دومی، از پادردِ خودش، از ازگیل‌های حیاط که تا وقتی برگردم حتما روی درخت برایم می‌گذارند، از من می‌پرسد. درسم، حالم، حوصله‌ام، غذایم، خوابم، رفتم، آمدم.
مامان هاجر که روی صفحه‌ی گوشی‌ام می‌آید بچه‌های اتاق به خنده می‌افتند. چون قرار است چند دقیقه‌ای با این زنِ پنجاه و هشت ساله‌ی شمالیِ آفتاب سوخته‌ی شوخ‌طبعِ اهلِ دلِ روشن‌فکر، بگوییم و بخندیم.
مامان هاجر،
برای آسایشِ اسماعیل‌هایش،
سال‌هاست کوه‌های زندگی را
دویده است‌.
دوستش دارم.
باشد، همچنان، تا بعدِ من.

376 + 868

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۶ ارديبهشت ۹۸
  • ۰۲:۴۲
  • ۰ نظر
بسم الله

باید مفصل‌تر از این حرف‌ها بیایم برای ثبت روزگارم در اینجا بنویسم که چه شد و چه نشد. من چه کردم و خدا چه کرد و او چه کرد. اما کوتاه و مختصرش شیرین‌تر است. فیروزه‌ای تر است. همین‌که بیایم بنویسم می‌دانستم اردی‌بهشت، برایم ماندگار می‌شود. مثل 29 اردی‌بهشت 1397، با دیدنِ سرمه‌ای پوشِ ارتباطات، و مثل 20 اردی‌بهشت 1398، با شنیدن عجیب‌ترین کلماتی که در قلب و ذهنش می‌گذرد. من شگفت‌زده‌ترین دخترِ زمین هستم در این اردی‌بهشت‌های اسرار‌آمیز. شکر خدایِ جان را. ما با توکل به خودش، به خودِ خودِ خالقِ محبت، آفریننده‌ی دوست داشتن، و پروردگارِ قلب‌های تپنده، در این مسیر آرام آرام قدم برمی‌داریم.
نوشتم تا یادم نرود چه بر من گذشت روی زمین. در این سفر کوتاه.
نوشتم تا بعدِ خستگیِ سحری پختن و درس خواندنِ نیمه‌شبانه، لب‌خند بزنم و در آرام‌ترین حالتِ جریانِ خونم، خداوند را شکر کنم.
نوشتم تا در فیروزه‌ای‌ترین لحظه‌ها هم پروردگارِ قلبم را فراموش نکنم. مثل لحظه‌های سخت. مثل همان لحظه‌های سختِ طی شده.


|لب‌خند

376 + 867

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۱۲ ارديبهشت ۹۸
  • ۲۱:۳۳
  • ۰ نظر
بسم الله

من قصه می‌نوشتم. روی کاغذ. در صفحه‌‌ی word. اما نمی‌دانستم در اصل، دفتر سرنوشت خودم را ورق می‌زدم. این را وقتی بعد از مدت‌ها یکی از کانال‌های شخصی‌ام را پیدا کردم و نوشته‌هایم را خواندم فهمیدم. چیزهایی می‌دیدم که محقق شده بود. و عجیب بود. اسرارآمیز. حیرت‌انگیز. این را هم وقتی فهمیدم که روی یکی از نیمکت‌های دانشکده نشسته بودیم و به مریم نوشته‌ها را نشان دادم. دهانش باز مانده بود! من نمی‌گویم زندگی‌ آدم‌ها دست‌ خودشان است. ولی می‌گویم که زندگی‌هایمان به‌هم وصل است. متصلِ متصل.

376 + 866

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۱ ارديبهشت ۹۸
  • ۱۱:۱۸
  • ۰ نظر
بسم الله

دی‌شب خوابِ داعش را دیدم. چه تقلایی داشتم تا در باز نشود!

376 + 865

  • ف .ن
  • دوشنبه ۹ ارديبهشت ۹۸
  • ۲۰:۱۸
  • ۰ نظر
بسم الله
 
در نهمین روز اردی‌بهشت ماه، در لحظه‌هایی از بهاری‌ترین نقطه‌ی سال، در خلوتگاهِ خویش یعنی تختِ اتاق ۲۰۳، بارها فیلم مصاحبه پسر شهید طلبه‌ی همدانی را پخش می‌کنم و اشک می‌ریزم. دیگر کدام طرف باشیم و نباشیم برایم مهم نیست. دیگر چه کسی حق است و چه کسی باطل را می‌گذارم کنار. فقط می‌خواهم تمام شود. مثل خوابِ دیشبم. زمین و آسمان درهم بپیچد و تمام. مثلِ یک مادر، با گریه‌یِ ساده‌دلانه‌یِ بچگانه‌یِ داغش، قلبم ناله سرمی‌دهد و شیون می‌کند. مثلِ یک مادر، پابه‌پای این ریشه گریه می‌کنم. این ریشه‌ی داغ‌دیده. این ریشه‌ی شکسته. اللهم، هم‌دمِ مچاله‌جانش باش. تا آخرین نفسش. چون تا آخرین نفسش، یتیم است.
و یتیم بودن!
و ماادراک مایتیم بودن؟

376 + 864

  • ف .ن
  • دوشنبه ۹ ارديبهشت ۹۸
  • ۱۸:۴۸
  • ۰ نظر
بسم الله

دیشب نتوانستم خوب خوابیدن را تجربه کنم. خوب خوابیدن هم مدت‌هاست من را فراموش کرده. سر روی بالشت که گذاشتم زمان به سرعت برای کابوس‌هایم گذشت و برای من به کندی. چشم باز کردم. قبلش هم چشمم باز شده بود. چون کابوس دیده بودم. کابوسی درخشان. آنقدر که چشمم مدت‌ها بسته نشد. به دوروبرم نگاه کردم. هیچ بود. به هیچ سلام کردم. جوابم را داد. ترسیدم. لرزیدم. ازش خواستم دیگر جوابم را ندهد. من با فکر نبودنش سال‌ها شب‌ را خوابیدم. حالا که می‌دانم هست، باز هم بخوابم؟
دوباره چشم بستم. تکان خوردم. هم‌صحبت می‌خواست. گفتگو با هیچ! دستش را روی قلبم گذاشت. هیچی‌اش وارد قلبم شد. قبل احاطه‌ی کامل، خوابم بُرد. ساعت ۶ صبح بیدار شدم. و هنوز زنده‌ بودم!

376 + 862

  • ف .ن
  • سه شنبه ۲۷ فروردين ۹۸
  • ۰۹:۴۶
  • ۰ نظر
بسم الله

بعضی روزها، طوری برایت طی می‌شوند که قبل مرگت، به یادشان می‌آوری و با لب‌خند می‌گویی《چه روز اسرارآمیزی بود!》 بعضی روزها، طوری پازلِ خوب و ناخوبِ زندگی را برایت می‌چینند که یک‌تنه جورِ ناخوب را تحمل می‌کنند و در یک نگاهِ گذرا آن دوره را بخواهی مرور کنی فقط لحظه‌های خوب می‌بینی.
بعضی روزها، روز نیستند. شب هم نیستند. لحظه‌ی قبلِ طلوعِ خورشیدند. همان هنگامی که قلبت آرامشِ فراگیری دارد و خون در رگ‌هایت به آسودگی حرکت می‌کند و رنگِ چشم‌هایت خالص است و دست‌هایت آماده‌ی دریافتِ بهترین‌ها.
بعضی روزها، لحظه‌ی قبلِ طلوعِ خورشیدند. همان‌قدر شوق‌آور و فرازمینی. تو هستی و یک جهانِ در خواب و آسمانِ پهناور و خورشیدی که بالا می‌آید. بالا‌تر. باز هم بالاتر. و به تو می‌رسد. به رنگِ خالصِ چشم‌هایت. و تو خداوند را می‌بینی. همان لحظه. همان دم. و دیگر تنها نیستی. و دیگر تنها نخواهی بود. برای ابد. تا تهِ ابدیت.
بعضی روزها، دیروز بود.

376 + 861

  • ف .ن
  • جمعه ۲۳ فروردين ۹۸
  • ۱۳:۵۴
  • ۰ نظر
بسم الله

عجیب‌ترین اتفاق جهان، سلام.
مدتی بود که فکر می‌کردم مکعب روبیکِ زندگی‌ام بهم ریختگیِ مشوشی پیدا کرده و راه مرتب کردنش را هم نمی‌دانم. مدتی بود حتی فکر می‌کردم تصویرِ سایه‌ام روی زمین هم، مثل یک دیوار کج ساخته شده، من را خمیده نشان می‌دهد. مدتی بود اشتباه فکر می‌کردم. مدتی بود خیلی اشتباه فکر می‌کردم. حالا که معبر جدیدی پیش رویم می‌بینم و شرایطی را لمس می‌کنم که فکرش را هم نمی‌کردم می‌بینم خداوند فکرهای بهتری برایم تدارک دیده است و باید صبور باشم. مکعب روبیکِ زندگی‌ام بهم نریخته‌ است. تازه دارد سر جای خودش قرار می‌گیرد.
میوه‌ی غیرممنوعه‌ام، اینکه از کدام پنجره به درختِ داخل حیاطِ خانه‌مان نگاه کنی مهم است. اگر از طبقه‌ی دوم نگاه کنی یک‌جور می‌بینی و اگر از پنجره‌ی آشپزخانه که درست در فاصله‌ی پنج و نیم متریِ درخت ساخته شده است نگاه کنی، جورِ دیگر. اصلا شکل درخت برایت تغییر می‌کند. می‌توانی جزئیاتِ برگ‌های آن را هم ببینی. حتی تعداد شکوفه‌هایش را دقیق بشماری. خیلی دقیق.
راستی، به نظرت امسال چند میوه از آن می‌چینیم؟

376 + 860

  • ف .ن
  • سه شنبه ۱۳ فروردين ۹۸
  • ۱۸:۱۸
  • ۰ نظر
بسم الله

-داری متولد می‌شی! گریه کن!

+اسمم چیه؟