376 + 890

  • ف .ن
  • جمعه ۲۸ تیر ۹۸
  • ۱۶:۰۷
  • ۰ نظر
بسم الله

مرا بکش بالا
چنان که خرخره‌ام
جریحه‌دار شود

376 + 889

  • ف .ن
  • جمعه ۲۸ تیر ۹۸
  • ۰۲:۵۴
  • ۰ نظر
بسم الله

چند روز پیش بود که من اولین تجربه‌‌ی نریشن نویسیم را از سر گذراندم. حالا اینکه نتیجه‌اش چه شد می‌گویم هیچی. برای شروع هر مرحله‌ای و هر راهی، باید مقداری نادیده بگیری و اندکی هم فقط به جلو نگاه کنی. به عقب برنگرد تا ببینی چه شد. فقط جلو. و فقط تلاش. و فقط کسب تجربه تا علم روی علمت بیاید. علم! این قشنگ‌ترین پز دادنی. علمِ عملی. واقعا علمی که بتوانی عملیش کنی خیلی قشنگ است. بگذریم. خلاصه من باید برای اولین بار نریشنی می‌نوشتم برای یک ویدئو کلیپ 2 دقیقه‌ای. و آیا می‌توانستم؟ من کسی بودم که داستان کوتاه را رها کردم و گفتم با همان داستان بلند کارم را شروع می‌کنم. من کسی بودم که یادداشت‌هایم از 250 کلمه، همیشه رد می‌شد و من همان دختری هستم که حتی استوری‌هایش هم باید متنی بلند باشد و با یک جمله نصیحت و همین الان یهویی‌ها به کل دشمن بود. اما حالا باید یک متنِ 2 دقیقه‌ای می‌نوشتم؟ نوشتم. بالاخره نوشتم. کم و کاستی زیاد داشت ولی نوشتم. از حدود ساعت نه و نیم شب نشستم پای لپ‌تاپ تا 4 و نیم صبح، و البته باز هم وقت کم آوردم. از 9 و نیم صبح هم نشستم لنگ لنگان ویرایش کردم تا در نهایت چیزی برای ارائه و تحویل تولید شد. بله چند روز پیش بود که من اولین تجربه‌ی نریشن نویسیم را بدست آوردم و حالا منتظرم. که البته انتظار نشستنی بسی زشت است. اما در کل منتظرم ببینم کارآموزی و بلد شدن‌های این مدلی، من را تا کجا‌ها و به کجا‌ها می‌برد. چند روز پیش بود که من واقعا خوش‌حال بودم.

376 + 888

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۷ تیر ۹۸
  • ۲۳:۱۴
  • ۰ نظر

بسم الله


با لب‌خند خوابیدم امروز. با لب‌خند هم بیدار شدم. برایم یک آهنگِ بی‌کلام فرستاده بود. یک موسیقیِ یواشِ دل‌انگیز. و خب چه چیز بهتر از یک موسیقیِ بی‌کلام؟! این را می‌گذارم در فهرستِ دوست داشتنی‌هایمان، تا یک روز در جایی پخش شود که ذوقِ نگاه‌هایمان، لب‌خند بپاشد بر در و دیوارش. دوست داشتنی‌هایت را باید فهرست کنی. ثبتش کنی. ماندگارش کنی و یادت بماند. که روزی، روزگاری چگونه بودی و چه می‌خواستی و چطور فکر می‌کردی و چه‌ها می‌پسندیدی. تا بعدها که دوباره خودت را برانداز کردی، تغییرها برایت به اندازه‌ی عمق کلمه‌ی تغییر هیجان‌انگیز و شگفت‌آور باشد. امروز با گوش دادن به یک موسیقیِ بی‌کلام مخصوص، بیدار شدم ولی باز هم خوابیدم. طبق معمولِ تابستان، تا ظهر. بعد نماز منتظر ماندم تا پدر از کار برگردد. قرار شد با هم ناهار بخوریم. بقیه خورده و سفره را هم جمع کرده بودند. خورش بادمجان بود. دوستش دارم. هرچه رنگش درخشان‌تر و جز به جز هر یک از مواد قابل شناسایی‌تر، لذت بردن من هم بیشتر. بعد ناهار، مادر را نگذاشتم بخوابد. به حرف گرفتمش. و چقدر خندیدیم. و چقدر زندگی کردیم و خندیدیم.

یکی از زن‌عمو‌ها به علاوه‌ی یکی از عمه‌ها از سفر زیارتی مشهد مقدس برگشته بود. عصر خانه‌‌اش جمع شدیم. اول ما بودیم و بعد یکی یکی سر رسیدند. با زهرایِ شیرازی‌ام هم تلفنی حرف زدم. طولانی. به صحبت کردن نیاز داشتیم. هر دو. او مقداری بیشتر نیاز داشت. شب را تا به اینجا، با سر به سرِ شوهر خواهرم و خواهرم و مادرم گذاشتن، سپری کردم. و حالا آمده‌ام یادداشت امروز را بنویسم و ثبتش کنم. حالم خوب است. شکر خدایِ جان را. شکر اللهِ اکبر را. و تلاش می‌کنم. بسیار. برای ساختنِ لحظه‌های نیکو. یاریِ خداوند هم باشد، که هست، مزه‌ی لحظه‌هایم را ملس می‌کند. از آن‌هایی که لب و لوچه‌ات را جمع می‌کنی چون بدجور دلت ضعف رفته برایش. لحظه‌هایمان ملسِ هیجان‌انگیز.

 

23:02

376 + 887

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۶ تیر ۹۸
  • ۱۳:۵۸
  • ۰ نظر
بسم الله

من وقت‌های گیجی و هم‌چنین حال بدی، به صورتم دست می‌زنم. دست که چه عرض کنم، جفت پا می‌روم. اصلا دقیقش را بخواهم بگویم انگار پوستِ صورتم را مثل رخت چرک‌ها درون تشتی می‌گذارم و لگد می‌کنم. به یاد آن شعرِ فیتیله‌‌ای‌ها با همان ریتمش افتادم. گِل لگد می‌کردم. گِل لگد می‌کردم. بله. ما هم که از گل آفریده شده‌ایم. و من وقت‌های گیجی و هم‌چنین حال بدی، گِل صورتم را لگد می‌کنم و کیف؟! نه. کیفی ولی نمی‌برم. بیشتر بعدش نفرین و آه و فغان پشت سر خودم روانه می‌کنم چون برای یک لذتِ نیم‌بندِ نیم‌ثانیه‌ای باید دو روز با انواع و اقسام روغن‌ها و ماسک‌ها و چه و چه، قربان صدقه‌ی صورتم بروم تا به حالت معمولی برگردد. بله، این‌چنین است که من وقت‌های گیجی و هم‌چنین حال بدی، این روزها، سعی می‌کنم بخوابم. و پرداختن به دلایلِ گیجی و هم‌چنین حال بدی را، دایورت کنم به زمان دیگری. و وای از زمان دیگری. که بی‌شک من بالاخره مجبور می‌شوم دوباره به اصل خویش برگردم. گل لگد می‌کردم. گل لگد می‌کردم.


13:59

376 + 886

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۲۶ تیر ۹۸
  • ۱۳:۴۹
  • ۰ نظر
بسم الله

تابستان‌ها وقت خوبی‌ست برای فکر کردن. برای گیج شدن و فکر کردن. برای فکر کردن و گیج شدن. و سرانجام پوستِ خودت را بکنی و تکلیفت روشن و شفاف جلوی چشمت بنشیند. همین، و دیگر هیچ.

376 + 885

  • ف .ن
  • شنبه ۲۲ تیر ۹۸
  • ۰۲:۱۷
  • ۰ نظر
بسم الله

یک چیز جدید کشف کرده‌ام. انگار سیاره‌ای را کشف کرده‌ام. همانقدر ذوق‌زده‌ام. و همانقدر حسم شگفت‌انگیز است. :)) ^_^

376 + 884

  • ف .ن
  • شنبه ۲۲ تیر ۹۸
  • ۰۱:۳۱
  • ۰ نظر

بسم الله


برنامه‌ام تا حدودی درست پیش رفت. یونیت 1 را تمام کردم. دو قسمت شرلوک دیدم. چند صفحه هم کتاب خواندم. رسیده‌ام بخش تیترنویسی. و باید تمرین هم در کنارش داشته باشم. به فکرم رسیده مطالعه‌ی آزادم را کم‌کم شروع کنم. یک ختم قرآن کریم به عنوان نذر قبولی در درس اصول علم اقتصاد بر گردنم بوده که اگر خدا بخواهد و همت کنم، امروز تمام می‌شود. امروز یعنی شنبه 22 تیر ماه. بله. 22 تیر ماه شد. و 23 تیر ماه 1398، تولد امام رضا علیه السلام است. می‌خواستم برای تولدش، مشهد باشم. نخواست. شاید. شاید. از خداوند می‌خواهم دلِ همه‌‌ی مقربانِ درگاهش را با من صاف کند. باهام قهر کنند خمیده می‌شوم. کنجی می‌میرم. همین و دیگر هیچ.

گردنم بهتر شده است. خوابم می‌آید ولی به کارهایم برسم بهتر از این پهلو و آن پهلو کردنِ بیهوده است. فردا 22 تیر ماه است و من هنوز دارم فکر می‌کنم.

 

 

1:25

376 + 883

  • ف .ن
  • جمعه ۲۱ تیر ۹۸
  • ۱۶:۰۶
  • ۰ نظر

بسم الله


با اعصابِ بهم ریخته خوابیدم. با اعصاب بهم ریخته بیدار شدم. و هنوز عصبانی‌ام. از خودم. و لاغیر. دیشب نشد والیبال را کامل ببینم. خوابم می‌آمد و از طرفی گردنم آنقدر درد می‌کرد که تابم را بریده بود. حتی نمی‌توانستم بخوابم. این پهلو و آن پهلو شدن که جزو بارزترین مدلِ خوابیدن من است، برایم قدرِ کندنِ تپه‌ی نزدیکِ خانه‌مان، طاقت‌فرسا و سخت شده بود. اما محال نبود. و من بالاخره خوابم برد. خواستم که دیر بیدار شوم. عصبانی بودم. خواستم که اهلِ خانه خوابیده باشند بعد من بیدار شوم. نمی‌توانستم آدم نرمالی باشم در مقابلشان. اول باید اعصابم را روبه‌راه می‌کردم بعد مثل یک آدم‌قشنگ بامحبت می‌شدم. دوباره به گردنم آب گرم رساندم. دوشِ آب گرم، موهبتی‌ست. حتی در گرم‌ترین روزهای زمین. ناهار قرمه‌سبزی بود. غذای مورد علاقه‌ی من. و او. البته من هنوز خوب بلد نیستم درستش کنم. بلد می‌شوم. آشپزی، کار جذابی‌ست. البته اگر برای آدم‌های قدرشناس غذا بپزی و آهنگ هم برایت پخش شود. ^_^ حالا که این یادداشت را می‌نویسم صدای ممتدِ جیرجیرک‌ها به گوش می‌رسد. وقتی هوا گرم است آن‌ها هماهنگ و دیوانه‌وار می‌خوانند. و امان از وقتی که تو توجه کنی به صدایشان. سردرد می‌گیری. البته اگر خل نشوی. بعدِ ثبت این یادداشت می‌خواهم دوباره برگردم به شرلوک. دوباره و این‌بار کامل این سریِ جذابش را ببینم و پرونده‌اش را ببندم. قرار بود تا پایان تیر ماه فقط بریکینگ بد را تمام کنم اما تا به این لحظه، هم بریکینگ بد تمام شده است هم چرنوبیل هم سرگذشت ندیمه را تا قسمت منتشر شده‌اش دیده‌ام. و حالا نوبت شرلوک است. فکر می‌کنم حتی بتوانم یک مجموعه‌ی دیگر را هم ببینم. و برای مرداد ماه، با قدرت بروم سراغ اتمام کارهای اسکورسیزی. یک یا دو قسمت از شرلوک را می‌بینم بعد کتابم را می‌خوانم. و اگر برنامه‌ی زبانم بازی درنیاورد، یونیت 1 زبانم را تمام کنم. یادداشت آخر شبم، مشخص می‌کند که من به حرف‌هایم عمل کردم یا نه. فعلا بروم سراغ قسمت دوم شرلوک. این شرلوکِ دیوانه‌ی جذابم.

 

 

16:02

376 + 882

  • ف .ن
  • پنجشنبه ۲۰ تیر ۹۸
  • ۲۳:۵۳
  • ۰ نظر

بسم الله


گردن درد. و ماادراک ماگردن درد.

گرفتگی گردن پیدا کردم. از حدودِ ظهر. شاید هم زودتر. از همان وقتی که برای نمی‌دانم چندمین بار برادرم داخل اتاق آمد و برای کار عجیب و غریبش، گوشی‌ام را می‌خواست و هی سوال می‌پرسید و هی چیزی نشانم می‌داد و در نهایت، در یکی از این دفعات، موقع بلند کردن سرم از روی بالشت، تق. بله. گردنم صدایی داد. حالم بد شد. دراز کشیدم و خوابم برد. وقتی بیدار شدم فهمیدم درد شدیدی دارم و نمی‌توانم گردنم را مثل همیشه تکان بدهم. گرفتگی گردن. و ماادراک ماگرفتگی گردن! نفهمیدم چطور نماز خواندم، ناهار خوردم، آب گرم به گردنم رساندم، فیلم دیدم، راه رفتم، لقمه‌ی عصرانه خوردم، و حتی خندیدم. خنده‌هایم خنده‌دار شده بود امروز. با هر بار خنده، آخی می‌گفتم و از آن آخ، خنده‌ام می‌گرفت. بساطی داشتم. و هنوز دارم. تمام نشده این درد. من هنوز کله‌ام کج است و شوهرخواهرم هم به من می‌خندد. ادایم را درمی‌آورد و می‌خندد. و من با حرص می‌گویم سرت بیاید تا به من نخندی. و قیافه‌ام را شبیه همان شکلک عینک‌‌ آفتابی زده‌یِ بدجنس می‌کنم. ^_^ بله. این داستان هنوز ادامه دارد و من با همین درد و کله‌ی کج، آمده‌ام پای لپ‌تاپ و دارم یادداشت امروزم را می‌نویسم. چشمتان روز بد نبیند. وقت اذان شب بود که خواهرم به قول خودش وسطِ صحبت با هم، خونش روی من جوشید، و محبتش را با تکان دادن ناگهانی و محکمِ پاهایم ابراز کرد. نتیجه‌اش شد 360 درجه چرخیدن من و گردنم :| به همین راحتی دردم بیشتر شد.

خلاصه، امشب والیبال ایران و لهستان دارد و من با کله‌‌ی کج قرار است در دلم دست و جیغ و هورا بگویم یا فحش بدهم. :)

 

23:47

376 + 881

  • ف .ن
  • چهارشنبه ۱۹ تیر ۹۸
  • ۲۳:۰۲
  • ۰ نظر

بسم الله


صبح با سروصدا بیدار شدم. و تا ظهر نتوانستم خواب بی‌دغدغه‌ای داشته باشم. تنها قشنگیِ خواب چهارشنبه 19 تیر ماهم، دوباره بودنِ او در خوابم بود. خوابش را دیدم. و چقدر دلتنگم. امروز قرار بود با مهدیه به همایش کاری‌اش بروم. آماده شدم و برای اولین بار مانتویِ جدیدم را به تن کردم. قشنگ شده‌ام. :) وقتی برگشتم به مامان‌هاجر گفتم ازم عکس بگیر. می‌خندید. می‌گفت من عکس بگیرم؟ می‌گفتم آررره. تو بگیر. فقط سعی کن تار نیندازی. تار انداخت ولی می خندیدیم باهم، برای هر عکس تار. بالاخره عکس‌های قشنگی هم از منِ ذوق‌زده انداخت. می‌خواستم عکس اختصاصی بشود، ولی منصرف شدم که اختصاصی‌اش کنم. امروز زمان زیادی را با اینترنت روشن، منتظر او بودم. حوصله‌ی همایش را نداشتم و بسیار مشتاق بودم پیام بدهد و من حرف بزنم و از این بی‌حوصلگی دربیایم. ولی نشد. شب فهمیدم که از صبح مسموم شده است. و حالا من، با دست‌هایم که از همه‌جا دور و کوتاه است، فقط دارم دعا می‌کنم. برای سلامتی‌اش. برای سلامتی‌اش. برای سلامتی‌اش. امروز جدالِ بین آدم‌ها در اطرافم مکرر ایجاد شد و دیده. و من فقط نگاه می‌کنم. و نمی‌دانم زندگی مشترک خودم چگونه خواهد بود، ولی به حرمتِ دوست داشتن، فکر می‌کنم که دوام بیاورم خشمم را. شاید فقط گریه کنم زمانِ عصبانیت. عصبانیتِ مشترک. عصبانیت در زندگی مشترک. و توکل البته. و گفتگو البته. که گفتگو اصل است. که حرف زدن با همدیگر اصلی‌ترین اصل است. این را از همان ابتدا نشانش دادم. و می‌دانم که خودش هم خوب واقف به این اصل است. من حتی دلم می‌خواهد مثل خانه‌ی سبز شویم. مثل آقا و خانم وکیلِ داخل فیلم. قهر باشیم، ولی حرف بزنیم. و من وقتِ قهر، باز هم حرف می‌زنم. به قولِ خودش، هر چه می‌خواهی غر بزن ولی در دلت نریز. امروز سه و نیم قسمت از the handmaids tale را دیدم. و امان از این سریالِ چسبناک. امشب با قدرت باقیِ قسمت‌های پخش‌ شده‌اش را می‌بینم. و درباره‌ی این سریال، باید روزی، مفصل، خیلی مفصل بنویسم. اصلا بشود یک مجموعه یادداشت. فعلا بروم به تنها کارِ امروزم که فیلم دیدن است برسم. زبان و نوشتن و کتاب، امروز تیک نخوردند. عیبی ندارد. جبران می‌کنم. راستی، برایش دعا کنید زودی خوب شود. یک آمین می‌خواهم از شما. متشکرم :)

 

22:57